وقتی شاطر عباس نان های داغ را توی دستهای مهتاب میگذاشت

وقتی شاطر عباس نان های داغ را توی دستهای مهتاب میگذاشت

دلم میخواست جای شاطر عباس بودم.

وقتی مهتاب نانهای داغ را لای چادر گلدارش میپیچاند
دلم میخواست من،
آن نانهای داغ باشم.

وقتی مهتاب به خانه میرسید

و کوبه ی در را میکوبید،
هوس می کردم کوبه ی در باشم.

وقتی مادرش نانها را از مهتاب میگرفت،

دوست داشتم مادر مهتاب باشم.

بعد مهتاب تکه ی نان برای ماهی های قرمز توی حوض خانه شان میانداخت

و من هزار بار آرزو میکردم

یکی از ماهی های قرمز توی حوض باشم.



❄ ️ مـیـم مــثـــل مـــریـــم ❄ ️
دیدگاه ها (۲۴)

دلتنگم دلتنگِ ڪســــــے ڪہدلتنگــےاش راهر لحظہ گلایہ مے ڪند ...

نه برف مرا می ترساندو نه سرما..!ولی در این حجم سنگین تنهایی ...

ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺑﻪ ﯾﻐﻤﺎ ﺑﺮﻭﺩﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﮓ ِ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺯ ﮐﻒ ِ...

5⃣ چیز که اگه بره هیچوقت نمیشه اونا رو برگردوند:1- سنگ، وقتی...

پرسیده بودم چه بویی پرتتان می‌کند به روزهای بچگی؟ جواب داده ...

پارت ²⁵: توهم حس میکنی؟ (ساعت ۱۳)(خانه جیمز) خونه توی سکوت غ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط