پارت

#پارت_۳
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
رفتم سوار ماشین شدم و ارسلان پاشو ‌گذاشت رو گاز و کمتر از یه ربع به کافه رسیدیم
رفتیم تو کافه و بچه ها اومده بودن
دو تا پسر کار میکردن و یه دختر

همون اول از دختره خوشم نیومد ولی پیش خودم گفتم شاید دارم زود قضاوت میکنم
رفتم و تک تک به بچه ها سلام دادم

پسرا خیلی خوشحال شدن از دیدنم ولی دخترا به زور جواب سلاممو داد انگار از اومدن من ناراحت شد
یه سه چهار ساعتی که بود که اینجا بودم
ارسلان داشت کار با دستگاه ها رو بهم یاد میداد
از اون موقعی که اومدم اون دختره که ارسلان بهم گفت اسمش لیدا خیلی پا پیچ ارسلان میشد
قشنگ معلوم بود میخواست مخشو بزنه
منم انگار اینجا هویج بودم
ارسلان کار با دوتا دستگاه رو بهم یاد داد
ارسلان: برو حالا یکم بشین بقیشو روزای بعد بهت یاد میدم
دیانا: اوکی
رفتم نشستم روی یکی از صندلیا
دختره اومد جلوم نشسته

لیدا : ببخشید دیانا خانوم شما چه نسبتی با آقا ارسلان دارین

دیانا : رلشم

یهو انگار شوکه شد

لیدا : ببین یه نصیحتی بهت بکنم از همین الان پاتو بکش کنار ارسلان مال منه

نزدیک بود اشکام جاری بشه ولی جلو خودمو گرفتم و محکم زدم تو گوشش و گوشیمو برداشتم اومدم بیرون
دیدگاه ها (۰)

#پارت_۴#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!جلوی دهنم و گرفتم تا صدای ...

#پارت_۵ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!ارسلان: وقتی رسیدیم بام د...

#پارت_۲#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!دیانا: آقا نون و بیار من گ...

#پارت_۱#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!من دیانا هستم ۱۹ ساله یکی ...

رمان بغلی من پارت ۲۶دیانا: رفتم کافه کلی کار داشتم انجام داد...

رمان بغلی من پارت ۲۷ارسلان: از اتاق بیرون اومدم رفتم تو اتاق...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط