Elnaz:
Elnaz:
#گمشدگان_در_راه_آمریکا💋
#قسمت_چهارم🎈
از اینکه مامانش بهم گفت مهمون ششمیه نیلوفرهم اومد یکه خوردم.
باخودم داشتم فکر میکردم که مگه غیر از من و خودش کیا رو دعوت کرده که شدیم هفت نفر؟
تو این فکرا بودم که با گذاشتم دست نیلوفر روی کمرم و منو راهنمایی کردن به اتاقش از فکر اومدم بیرون.
داشتیم سمت اتاق حرکت میکردیم,مردد بودم که بپرسم کیا رو دعوت کرده یا نه خودم میرفتم و میدیدم؟
کم کم به اتاقش رسیدم,در رو باز کرد و هردو رفتیم تو اتاق و نیلوفر شروع کرد به معرفی کردن:
خب بچه ها ایشونم همسفر شیشممون که بهتون گفته بودم.خب زینب بیا ببین کدومو میشناسے؟
رفتم جلو از بین پنج نفر باید چندنفر رو میشناختم.ولی خب من که اسماشونو بلد نبودم,پس به نیلوفر گفتم:
نیلوفر,بیا معرفی کن!
خندید و گفت:این بهاره!همونی که چندسال پیش باهاش سر یه مسئله ای دعوا کردید و از اون موقع تا الان باهم حرف نزدید.
تا اینو گفت,لبخندی که رو لبم بود پرید,چهرم درهم برهم شده بود,آخه چرا اینم باید باشه؟
سرمو انداخته بودم پایین,که یهو بهار دستشو جلو آورد و گفت:سلام زینب,دلم تنگ شده بود برات.
من,کینه ای که ازش داشتمو فراموش نکرده بودم,ولی برای اینکه آبرو ریزی نشه باهاش دست دادم.
نیلوفر ادامه داد:خب اینم کیمیا!
دوباره لبخندی که داشتم رو صورتم محو شد,انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن رو سرم.داشتم میگفتم:آخه خدا؟چرا همه بدبختیا رو یهو سر من خالی میکنی؟آخه الانم مجبورم باهاش روبوسی کنم.
خداروشکر زود تمومش کردم و رفتیم برای اون 4 نفر بعدی
ادامه داد:ایشون زهراست.آدم باحالیه و اگه ببریمش با خودمون خیلی حال میده.کلا خوش سفره
نفر بعدی هم ماراله.اون عاشق ماجراجویه.
دو نفر دیگه هم الانا پیداشون میشه,خب همه بشینید تا من برم براتون یه چندتا خوراکی بیارم و بیام که کلے حرف دارم.تا شما باهم آشنا بشید منم میام.
تا نیلوفر رفت سریع از وقتم استفاده کردم و چمدونمو بلند کردمو از خونشون رفتم بیرون,آخه مگع مجبورم با چند نفر که دوستشون ندارم همسفر شم؟
رفتم بیرون و یادم اومد که اصلا با ماشین نیومدم,حالا با چه رویی برگردم داخل خونه.
خداروشکر نیلوفر اومد دنبالمو منو برد داخل اتاقش.زهرا گفت:
ا چرا برگشتے؟
+با ماشین نیومده بودم وگرنه حتما میرفتم.
_خب چرا تاکسی نگرفتی؟
+هیچی پول ندارم,پولام تو کارتمن!
یکم صبر کردم و گفتم:یکم پول بده!
_منم پول ندارمـ!
+پس چطوری میخواستی بری سفر؟هان؟چطوری؟
داشتم ادامه میدادم که بهار اومد و گفت:زینب,میدونم از دستم ناراحتی ولی خب اون ماجرا ماله دو سال پیشه.نمیخوای فراموشش کنی؟
_______
پایان قسمت #چهارم
#گمشدگان_در_راه_آمریکا💋
#قسمت_چهارم🎈
از اینکه مامانش بهم گفت مهمون ششمیه نیلوفرهم اومد یکه خوردم.
باخودم داشتم فکر میکردم که مگه غیر از من و خودش کیا رو دعوت کرده که شدیم هفت نفر؟
تو این فکرا بودم که با گذاشتم دست نیلوفر روی کمرم و منو راهنمایی کردن به اتاقش از فکر اومدم بیرون.
داشتیم سمت اتاق حرکت میکردیم,مردد بودم که بپرسم کیا رو دعوت کرده یا نه خودم میرفتم و میدیدم؟
کم کم به اتاقش رسیدم,در رو باز کرد و هردو رفتیم تو اتاق و نیلوفر شروع کرد به معرفی کردن:
خب بچه ها ایشونم همسفر شیشممون که بهتون گفته بودم.خب زینب بیا ببین کدومو میشناسے؟
رفتم جلو از بین پنج نفر باید چندنفر رو میشناختم.ولی خب من که اسماشونو بلد نبودم,پس به نیلوفر گفتم:
نیلوفر,بیا معرفی کن!
خندید و گفت:این بهاره!همونی که چندسال پیش باهاش سر یه مسئله ای دعوا کردید و از اون موقع تا الان باهم حرف نزدید.
تا اینو گفت,لبخندی که رو لبم بود پرید,چهرم درهم برهم شده بود,آخه چرا اینم باید باشه؟
سرمو انداخته بودم پایین,که یهو بهار دستشو جلو آورد و گفت:سلام زینب,دلم تنگ شده بود برات.
من,کینه ای که ازش داشتمو فراموش نکرده بودم,ولی برای اینکه آبرو ریزی نشه باهاش دست دادم.
نیلوفر ادامه داد:خب اینم کیمیا!
دوباره لبخندی که داشتم رو صورتم محو شد,انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن رو سرم.داشتم میگفتم:آخه خدا؟چرا همه بدبختیا رو یهو سر من خالی میکنی؟آخه الانم مجبورم باهاش روبوسی کنم.
خداروشکر زود تمومش کردم و رفتیم برای اون 4 نفر بعدی
ادامه داد:ایشون زهراست.آدم باحالیه و اگه ببریمش با خودمون خیلی حال میده.کلا خوش سفره
نفر بعدی هم ماراله.اون عاشق ماجراجویه.
دو نفر دیگه هم الانا پیداشون میشه,خب همه بشینید تا من برم براتون یه چندتا خوراکی بیارم و بیام که کلے حرف دارم.تا شما باهم آشنا بشید منم میام.
تا نیلوفر رفت سریع از وقتم استفاده کردم و چمدونمو بلند کردمو از خونشون رفتم بیرون,آخه مگع مجبورم با چند نفر که دوستشون ندارم همسفر شم؟
رفتم بیرون و یادم اومد که اصلا با ماشین نیومدم,حالا با چه رویی برگردم داخل خونه.
خداروشکر نیلوفر اومد دنبالمو منو برد داخل اتاقش.زهرا گفت:
ا چرا برگشتے؟
+با ماشین نیومده بودم وگرنه حتما میرفتم.
_خب چرا تاکسی نگرفتی؟
+هیچی پول ندارم,پولام تو کارتمن!
یکم صبر کردم و گفتم:یکم پول بده!
_منم پول ندارمـ!
+پس چطوری میخواستی بری سفر؟هان؟چطوری؟
داشتم ادامه میدادم که بهار اومد و گفت:زینب,میدونم از دستم ناراحتی ولی خب اون ماجرا ماله دو سال پیشه.نمیخوای فراموشش کنی؟
_______
پایان قسمت #چهارم
۴.۵k
۱۵ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.