آوارگان در راه آمریکا
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_ششم
بلندشدیم و باهاشون در عرض ۵ دقیقه آشنا شدیم.دخترای باحالے بودن,آزارشون به کسے نمیرسید.
درحال گفتگو با همدیگه بودیم و همه از اینکه چرا اومدیم خونشون حرف میزدیم.
مارال میگفت:به نظر من شاید دلش برای دوستاش تنگ شده و خواسته یه دورهمی داشته باشه.
فاطیما پرید وسط حرفش و گفت:نه به نظرم یه خبریو میخواد بهمون بده اما هیچکدوممون نمیدونیم چیه؟
صدای پای نیلوفر,که داشت میومد به سمت اتاقش,بحث مارو عوض کرد.هرکدوم رفتیم گوشه ای برای خودمون.کیمیا و بهار و زهرا هم که یه اکیپ تشکیل داده بودن و مشغول صحبت بودن که در اتاق باز شد.
بله,نیلوفر با لبخند همیشگی وگونه های سرخ شده ش وارد اتاق شد و بشقاب و چاقو هارو بین افراد تقسیم کرد.
بعد هم نوبت به نوبت میوه تعارف میکرد,نگاهی به ساعت دیواری قدیمیش که اون گوشه دیوار کنار تختش بود کردم,ساعت یه ربع به سه بود.
داشتم از گشنگی میمردم,که خداروشکر مامان نیلوفر به دادمون رسید.
در زد و وارد شد و گفت:خب خب مهمونای خوشگل نیلوفر خانوم,ببخشید حسابی,ناهار دیر شد ولے یه ناهار توپ داریم.بدویید بیاید سر میز فقط یه چیزی!
مراقب انگشتاتون باشید که یه وقت اونا رو نخورید.
از شوخ طبعیه مامانش,همه خوشحال بودیم.مامانش به مهمونی خیلے حال میداد اما بقیه بچه ها نه.
________
پایان قسمت ششم
#قسمت_ششم
بلندشدیم و باهاشون در عرض ۵ دقیقه آشنا شدیم.دخترای باحالے بودن,آزارشون به کسے نمیرسید.
درحال گفتگو با همدیگه بودیم و همه از اینکه چرا اومدیم خونشون حرف میزدیم.
مارال میگفت:به نظر من شاید دلش برای دوستاش تنگ شده و خواسته یه دورهمی داشته باشه.
فاطیما پرید وسط حرفش و گفت:نه به نظرم یه خبریو میخواد بهمون بده اما هیچکدوممون نمیدونیم چیه؟
صدای پای نیلوفر,که داشت میومد به سمت اتاقش,بحث مارو عوض کرد.هرکدوم رفتیم گوشه ای برای خودمون.کیمیا و بهار و زهرا هم که یه اکیپ تشکیل داده بودن و مشغول صحبت بودن که در اتاق باز شد.
بله,نیلوفر با لبخند همیشگی وگونه های سرخ شده ش وارد اتاق شد و بشقاب و چاقو هارو بین افراد تقسیم کرد.
بعد هم نوبت به نوبت میوه تعارف میکرد,نگاهی به ساعت دیواری قدیمیش که اون گوشه دیوار کنار تختش بود کردم,ساعت یه ربع به سه بود.
داشتم از گشنگی میمردم,که خداروشکر مامان نیلوفر به دادمون رسید.
در زد و وارد شد و گفت:خب خب مهمونای خوشگل نیلوفر خانوم,ببخشید حسابی,ناهار دیر شد ولے یه ناهار توپ داریم.بدویید بیاید سر میز فقط یه چیزی!
مراقب انگشتاتون باشید که یه وقت اونا رو نخورید.
از شوخ طبعیه مامانش,همه خوشحال بودیم.مامانش به مهمونی خیلے حال میداد اما بقیه بچه ها نه.
________
پایان قسمت ششم
۹۹۵
۱۵ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.