عشقبیرحم
#عشقبیرحم
اوه..من جلوی خونهام ولی چرا متوجه بی حرکت بودن ماشین نشدم!
به خودم تکونی دادم و سمت تهیوتگ برگشتم
لعنتی! چرا اینجوری زل زده بهم..؟!
صورتش تاریک و ترسناک دیده میشد و چشماش از هر چیزی ترسناک تر!
چرا الان باید تو این وضعیت باشم؟!!
با بلند شدن صدای تقهای از شیشه ماشین از ترس تکونی خوردم و از چشم تهیونگ دور نموند!
سرم و سمت شیشه ماشین بردم...
اوه..لیا..!
فکر کنم ایندفه نجاتم دادی.
دستمو سمت دستگیره در بردم و بازش کردم،در همین حین با لحن قاطی شده با هیجان و ترس از تهیونگ تشکر کردم.
ا.ت:عاا..ممنون بابت اینکه رسوندید منو..خدانگهدار .
در ماشین رو بستم و حتی منتظر گرفتن جواب و واکنش از سمت این مرد عجیب وغریب نشدم...
بازوی لیا رو چنگ زدم و به سمت خونه کشوندماش
لیا:ا.ت؟!
چرا هول کردی؟
تو ماشین کیم تهیونگ چیکار میکردی؟!
اصن چرا...
نزاشتم حرفاشو ادامه بده و دست آزادم رو روی دهنش گذاشتم!
ا.ت:بریم داخل..توضیح میدم
با سرش تایید کرد و وارد خونه شدیم...
امروز کارم رو شروع میکنم ولی انگار ذوق و شوق قبلی رو ندارم
بعد از اتفاقای دیروز با اون مرد عجیب..اوف
بهتره دوباره ذهنم رو مشغول نکنم
اون فقط یه مردی بود که دیروز دیدمش و دیگه هیچوقت قرار نیست دوباره ببینمش!
صدای در منو از فکر و خیالات کشندهام بیرون کشید...
سمت در رفتم که صدای جیغ و داد های همیشگی که یجورایی برام عادی شده بود بلند شد.
لعنتی! لیا اینجا چیکار میکنی؟؟!
در رو باز کردم...
لیا:ا.ت!!بدو دیگه بریم
اومدم روز اول کاریت همراهیت کنم!
خنده از روی لبش پاک نمیشد و اگر هم میشد،میتونست از چشماش خوشحالی رو حس کرد
ا.ت: من امادهام.
دستمو کشید و از خونه خارج شدیم...
تو راه کلی خندیدیم و برای چند لحظه کلافگیام رو فراموش کردم
وسط راه لیا سمت سوپر مارکت رفت و گفت:
لیا: ا.ت من باید برم اینجا..
چشمکی بهم زد..
به چند ثانیه نکشید که ناپدید شد.
مجبورم بقیه راه رو تنها برم.
قبل از اینکه وارد کافه بشم دستی روی لباس شیک و خاص که تازه خریده بودمش کشیدم. و از صفحه گوشیم نگاهی به صورتم انداختم...همه چیز عالی بود.
البته قبل از اینکه این صدا رو بشنوم..!
"خوب بنظر میرسی بیبی!'
ادامه دارد🖤🕸️
اوه..من جلوی خونهام ولی چرا متوجه بی حرکت بودن ماشین نشدم!
به خودم تکونی دادم و سمت تهیوتگ برگشتم
لعنتی! چرا اینجوری زل زده بهم..؟!
صورتش تاریک و ترسناک دیده میشد و چشماش از هر چیزی ترسناک تر!
چرا الان باید تو این وضعیت باشم؟!!
با بلند شدن صدای تقهای از شیشه ماشین از ترس تکونی خوردم و از چشم تهیونگ دور نموند!
سرم و سمت شیشه ماشین بردم...
اوه..لیا..!
فکر کنم ایندفه نجاتم دادی.
دستمو سمت دستگیره در بردم و بازش کردم،در همین حین با لحن قاطی شده با هیجان و ترس از تهیونگ تشکر کردم.
ا.ت:عاا..ممنون بابت اینکه رسوندید منو..خدانگهدار .
در ماشین رو بستم و حتی منتظر گرفتن جواب و واکنش از سمت این مرد عجیب وغریب نشدم...
بازوی لیا رو چنگ زدم و به سمت خونه کشوندماش
لیا:ا.ت؟!
چرا هول کردی؟
تو ماشین کیم تهیونگ چیکار میکردی؟!
اصن چرا...
نزاشتم حرفاشو ادامه بده و دست آزادم رو روی دهنش گذاشتم!
ا.ت:بریم داخل..توضیح میدم
با سرش تایید کرد و وارد خونه شدیم...
امروز کارم رو شروع میکنم ولی انگار ذوق و شوق قبلی رو ندارم
بعد از اتفاقای دیروز با اون مرد عجیب..اوف
بهتره دوباره ذهنم رو مشغول نکنم
اون فقط یه مردی بود که دیروز دیدمش و دیگه هیچوقت قرار نیست دوباره ببینمش!
صدای در منو از فکر و خیالات کشندهام بیرون کشید...
سمت در رفتم که صدای جیغ و داد های همیشگی که یجورایی برام عادی شده بود بلند شد.
لعنتی! لیا اینجا چیکار میکنی؟؟!
در رو باز کردم...
لیا:ا.ت!!بدو دیگه بریم
اومدم روز اول کاریت همراهیت کنم!
خنده از روی لبش پاک نمیشد و اگر هم میشد،میتونست از چشماش خوشحالی رو حس کرد
ا.ت: من امادهام.
دستمو کشید و از خونه خارج شدیم...
تو راه کلی خندیدیم و برای چند لحظه کلافگیام رو فراموش کردم
وسط راه لیا سمت سوپر مارکت رفت و گفت:
لیا: ا.ت من باید برم اینجا..
چشمکی بهم زد..
به چند ثانیه نکشید که ناپدید شد.
مجبورم بقیه راه رو تنها برم.
قبل از اینکه وارد کافه بشم دستی روی لباس شیک و خاص که تازه خریده بودمش کشیدم. و از صفحه گوشیم نگاهی به صورتم انداختم...همه چیز عالی بود.
البته قبل از اینکه این صدا رو بشنوم..!
"خوب بنظر میرسی بیبی!'
ادامه دارد🖤🕸️
- ۱.۷k
- ۲۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط