چندپارتی
#چندپارتی
نقاش خوش قلم...~
پارت سوم
استاد:یه لحظه صبر کن...از الان کنارش باش و باهم حرف بزنید...اگر ازت خوشش اومد احتمالا احساسشو به من بگه!
_چشم استاد..
استاد:میگم پسر بذو خونه وسایلت رو جمع کن هر چیزی که لازم داری رو بیار اینجا و چند وقت پیش من بمون...
_بله..
بعد از کمی حرف زدن با استادش تصمیم گرفت بره خونه و وسایلش رو جمع کنه...
کلید رو توی در چرخوند و درو باز کرد...وهرد خونه شد و به اتاقش رفت...چمدون رو از گوشه کمدش برداشت و وسایلش رو چید...چند دست لباس و لباس مخصوص واسه طرح نقاشی...دفترش رو گذاشت و در چمدون رو بست...از اتاق اومد بیرون...کلید رو از روی اپن برداشت و از خونه بیرون رفت...
سوار ماشین شد و به طرف خونه استادش حرکت کرد...
در زد و استادش درو باز کرد...وارد خونه شد و استاد یکی از اتاق ها رو بهش داد...اون شب تا صبح با هم حرف زدن...
ساعت10هر دو از خواب بیدار شدن و صبحونه خوردن...بعد واسه کلاس عصر آماده شدن...
با هم وارد مؤسسه آموزشی طراحی رفتن...با هم وارد کلاس شد...تمام بچه ها بلند شدنو تعظیم کردن...ربکا هم میون اونها بود...
نامجون با دیدنش دلش پرکشید...سرش رو نیمه پایین گرفته بود...
کلاس رو شروع کردن...نامجون لباسی آبی رنگ پوشید و سیس بک هاشو به نمایش گذاشت...گردنبد صليب روی پوست کمی گندمیش خودنمایی میکرد...با صورتی خمار روی میزی نشسته بود و پا هاش رو روی هم گذاشته بود...به عقب برگشت و دست هاش رو تکیهگاه کرد....
استاد:شروع کنید...
تمام کار آموز ها با سختی و پر از دقت تصویر زیبای روبهروشون رو میکشیدن اما ربکا...مجذوب پسر شده بود و به زیبایی پسر رو میکشید...
تمام بچه ها اعلام کردن کهتمام تصویر رو کشیدن...
استاد:بیایید ببینم...
نامجون کنار استادش ایستاد...بچه ها صف کشیدن تا طراحی هاشون رو به استادشون نشون بدن...
ربکا آخر از همه ایستاده بود و نامجون برای دیدنش آروم و قرار نداشت...
بالاخره نوبت ربکا رسید...
استاد:آفرین خیلی زیباست...اگر میخوای بی نقص بکشی میتونی کمی از نامجون کمک بگیری...
قلب هردوشون به تپش افتاد...
+ بله استاد...
ربکا و نامجون جایی کنار هم نشستن...نامجون پشت بوم نشسته بود و به ربکا فاصله ای نداشت...بهش آموزش میداد و اونم با دقت گوش میکرد...
روز ها و روزها این اتفاق تکرار شد...
دو هفته بعد...
اما امروز فقط این دو نفر در خلوت و سکوت بودن...
_خیله خب حالا بشین پشت بوم
ربکا پشت بوم نشست...صندلی که روش نشسته بود نزدیک دیوار بود...ربکا قلم رو به دست گرفت...مدتی بعد...نامجون یکی دست هاش رو کنار بوم گذاشت و اون یکی رو به دیوار تکیه داد و ربکا رو در محاصره گرفتار کرد...
+ نا..نامجون...چیکار میکنی؟
_بزار به اون چشات و موهای بنفشت خیره شم...
+ ن...نا...نامجون..لطفا ...نکن
_لعنتی بفهم عاشقت شدم*بلند*
نقاش خوش قلم...~
پارت سوم
استاد:یه لحظه صبر کن...از الان کنارش باش و باهم حرف بزنید...اگر ازت خوشش اومد احتمالا احساسشو به من بگه!
_چشم استاد..
استاد:میگم پسر بذو خونه وسایلت رو جمع کن هر چیزی که لازم داری رو بیار اینجا و چند وقت پیش من بمون...
_بله..
بعد از کمی حرف زدن با استادش تصمیم گرفت بره خونه و وسایلش رو جمع کنه...
کلید رو توی در چرخوند و درو باز کرد...وهرد خونه شد و به اتاقش رفت...چمدون رو از گوشه کمدش برداشت و وسایلش رو چید...چند دست لباس و لباس مخصوص واسه طرح نقاشی...دفترش رو گذاشت و در چمدون رو بست...از اتاق اومد بیرون...کلید رو از روی اپن برداشت و از خونه بیرون رفت...
سوار ماشین شد و به طرف خونه استادش حرکت کرد...
در زد و استادش درو باز کرد...وارد خونه شد و استاد یکی از اتاق ها رو بهش داد...اون شب تا صبح با هم حرف زدن...
ساعت10هر دو از خواب بیدار شدن و صبحونه خوردن...بعد واسه کلاس عصر آماده شدن...
با هم وارد مؤسسه آموزشی طراحی رفتن...با هم وارد کلاس شد...تمام بچه ها بلند شدنو تعظیم کردن...ربکا هم میون اونها بود...
نامجون با دیدنش دلش پرکشید...سرش رو نیمه پایین گرفته بود...
کلاس رو شروع کردن...نامجون لباسی آبی رنگ پوشید و سیس بک هاشو به نمایش گذاشت...گردنبد صليب روی پوست کمی گندمیش خودنمایی میکرد...با صورتی خمار روی میزی نشسته بود و پا هاش رو روی هم گذاشته بود...به عقب برگشت و دست هاش رو تکیهگاه کرد....
استاد:شروع کنید...
تمام کار آموز ها با سختی و پر از دقت تصویر زیبای روبهروشون رو میکشیدن اما ربکا...مجذوب پسر شده بود و به زیبایی پسر رو میکشید...
تمام بچه ها اعلام کردن کهتمام تصویر رو کشیدن...
استاد:بیایید ببینم...
نامجون کنار استادش ایستاد...بچه ها صف کشیدن تا طراحی هاشون رو به استادشون نشون بدن...
ربکا آخر از همه ایستاده بود و نامجون برای دیدنش آروم و قرار نداشت...
بالاخره نوبت ربکا رسید...
استاد:آفرین خیلی زیباست...اگر میخوای بی نقص بکشی میتونی کمی از نامجون کمک بگیری...
قلب هردوشون به تپش افتاد...
+ بله استاد...
ربکا و نامجون جایی کنار هم نشستن...نامجون پشت بوم نشسته بود و به ربکا فاصله ای نداشت...بهش آموزش میداد و اونم با دقت گوش میکرد...
روز ها و روزها این اتفاق تکرار شد...
دو هفته بعد...
اما امروز فقط این دو نفر در خلوت و سکوت بودن...
_خیله خب حالا بشین پشت بوم
ربکا پشت بوم نشست...صندلی که روش نشسته بود نزدیک دیوار بود...ربکا قلم رو به دست گرفت...مدتی بعد...نامجون یکی دست هاش رو کنار بوم گذاشت و اون یکی رو به دیوار تکیه داد و ربکا رو در محاصره گرفتار کرد...
+ نا..نامجون...چیکار میکنی؟
_بزار به اون چشات و موهای بنفشت خیره شم...
+ ن...نا...نامجون..لطفا ...نکن
_لعنتی بفهم عاشقت شدم*بلند*
- ۲.۳k
- ۲۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط