رویای غیرممکن فصل1 پارت21
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت21
( ادامه داستان از زبون تهیونگ)
بعد از اینکه سارا یکم حالش خوب شد به اتاقش رفت و منم تا در اتاقشون همراهیش کردم و الان توی اتاق خودمونم و دارم به این فکر میکنم که شاید واقعا احساس من نسبت به سارا عشقه... دلم میخواد که با یه نفر راجع به این موضوع صحبت کنم چون امروز بعد از اینکه جنی توضیح داد که اون پسره برادر سارا ست جانگ کوک گفت که اولین روزی که سارا رو دیده عاشقش شده ولی الان میفهمه که حسش نسبت به سارا مثل حس دو تا دوست صمیمیه و منم الان بخاطر این نمیفهمم که واقعا احساسم نسبت به سارا چیه.
بعد از اینکه یکمی تو کاناپه نشستم، یهو در اتاق جانگ کوک باز شد و جانگ کوک از اتاقش بیرون اومد و منو با قیافه ای که به دلیل حس های مبهمم، درهم شده بود رو دید. جانگ کوک پرسید : چیزی شده هیونگ؟ ولی من فقط در جوابش آه کشیدم. جانگ کوک که نگران شده بود اومد و کنارم نشست و به من زل زد و یه بار دیگه پرسید : چی شده تهیونگ؟ در واقع به نظرم الان تو این موقعیت کوکی بهترین کسی بود که میتونستم ازش مشاوره بگیرم چون اون خودش تشخیص داده بود که حسش نسبت به سارا عشق نبوده؛ پس منم به خاطر همین تموم اتفاق هارو واسش تعریف کردم. بعد از اینکه صحبتام تموم شد کوک اول یکمی فکر کرد بعدش با یه لبخند شیطانی گفت : با این اطلاعاتی که تو به من دادی حتما عاشقش شدی. و بعدش با صدای بلندی داد زد : تهیونگ عاشق شدههههههه. با این حرفش همه از اتاقشون ریختن بیرون و به من زل زدن. جین پرسید : راسته یا باز این بچه ( منظورش کوکیه) به سرش چیزی خورده؟ آروم گفتم : خب.... اااممم... درسته... من... عاشق... شدمم... همین که این حرفو گفتم همه با چشم هایی به اندازه توپ بسکتبال به من زل زدن. بالاخره یونگی گفت : خب حالا دختره کیه؟ نفس عمیقی کشیدم و سرمو پایین انداختم و آروم گفتم :سارا... ایندفعه چشمای همه اندازه چرخ ماشین شد. نامجون گفت : ولی آفرین به سارا که تونست اینهمه آدم رو عاشق خودش بکنه. با لحن عصبانی گفتم : یاا!! من عاشق شدم شما هم که مثل همیشه دارید مسخره بازی درمیارید. جیمین پرسید : پس چیکار کنیم؟ آروم جوابش رو دادم : نمیدونم...
(ادامه داستان از زبون سارا)
بعد از اینکه تموم اتفاق هارو به دخترا گفتم؛ جیسو هیجانزده گفت : فکر کنم تهیونگ عاشقت شده. گفتم : فکر نکنم چون تهیونگ خیلی مهربونه و به همه کمک میکنه؛ منم یکی از اون کسایی که تهیونگ بهش کمک کرده. جنی گفت : از کجا معلوم عاشقت نشده؟ جوابش رو ندادم و در عوض به لحظه ای که منو بغل کرد و قلبم شروع کرد به تند تند زدن؛ فکر کردم... چرا قلبم اونطوری تند تند میزد؟...
( ادامه داستان از زبون تهیونگ)
بعد از اینکه سارا یکم حالش خوب شد به اتاقش رفت و منم تا در اتاقشون همراهیش کردم و الان توی اتاق خودمونم و دارم به این فکر میکنم که شاید واقعا احساس من نسبت به سارا عشقه... دلم میخواد که با یه نفر راجع به این موضوع صحبت کنم چون امروز بعد از اینکه جنی توضیح داد که اون پسره برادر سارا ست جانگ کوک گفت که اولین روزی که سارا رو دیده عاشقش شده ولی الان میفهمه که حسش نسبت به سارا مثل حس دو تا دوست صمیمیه و منم الان بخاطر این نمیفهمم که واقعا احساسم نسبت به سارا چیه.
بعد از اینکه یکمی تو کاناپه نشستم، یهو در اتاق جانگ کوک باز شد و جانگ کوک از اتاقش بیرون اومد و منو با قیافه ای که به دلیل حس های مبهمم، درهم شده بود رو دید. جانگ کوک پرسید : چیزی شده هیونگ؟ ولی من فقط در جوابش آه کشیدم. جانگ کوک که نگران شده بود اومد و کنارم نشست و به من زل زد و یه بار دیگه پرسید : چی شده تهیونگ؟ در واقع به نظرم الان تو این موقعیت کوکی بهترین کسی بود که میتونستم ازش مشاوره بگیرم چون اون خودش تشخیص داده بود که حسش نسبت به سارا عشق نبوده؛ پس منم به خاطر همین تموم اتفاق هارو واسش تعریف کردم. بعد از اینکه صحبتام تموم شد کوک اول یکمی فکر کرد بعدش با یه لبخند شیطانی گفت : با این اطلاعاتی که تو به من دادی حتما عاشقش شدی. و بعدش با صدای بلندی داد زد : تهیونگ عاشق شدههههههه. با این حرفش همه از اتاقشون ریختن بیرون و به من زل زدن. جین پرسید : راسته یا باز این بچه ( منظورش کوکیه) به سرش چیزی خورده؟ آروم گفتم : خب.... اااممم... درسته... من... عاشق... شدمم... همین که این حرفو گفتم همه با چشم هایی به اندازه توپ بسکتبال به من زل زدن. بالاخره یونگی گفت : خب حالا دختره کیه؟ نفس عمیقی کشیدم و سرمو پایین انداختم و آروم گفتم :سارا... ایندفعه چشمای همه اندازه چرخ ماشین شد. نامجون گفت : ولی آفرین به سارا که تونست اینهمه آدم رو عاشق خودش بکنه. با لحن عصبانی گفتم : یاا!! من عاشق شدم شما هم که مثل همیشه دارید مسخره بازی درمیارید. جیمین پرسید : پس چیکار کنیم؟ آروم جوابش رو دادم : نمیدونم...
(ادامه داستان از زبون سارا)
بعد از اینکه تموم اتفاق هارو به دخترا گفتم؛ جیسو هیجانزده گفت : فکر کنم تهیونگ عاشقت شده. گفتم : فکر نکنم چون تهیونگ خیلی مهربونه و به همه کمک میکنه؛ منم یکی از اون کسایی که تهیونگ بهش کمک کرده. جنی گفت : از کجا معلوم عاشقت نشده؟ جوابش رو ندادم و در عوض به لحظه ای که منو بغل کرد و قلبم شروع کرد به تند تند زدن؛ فکر کردم... چرا قلبم اونطوری تند تند میزد؟...
۲۲.۰k
۱۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.