حصار تنهایی من پارت ۳۷
#حصار_تنهایی_من #پارت_۳۷
رفتم تو . هر چی سر چرخوندم از پدرو مادرش خبری نبود حس کردم داره دروغ میگه. گفتم «: مگه نگفتی مامان وبابات خونن؟ پس کو؟»
- بودن ولی تازه رفتن ...
با اخم نگاش کردم. با لبخند گفت:چیه از من میترسی؟!
پوزخندی زدم وگفتم: از تو جوجه فکلی عمرا!
وسط هال نشستم. نویدم رفت تو آشپزخونه، بعد از چند دقیقه با سینی برگشت. گذاشت جلوم وگفت: ببخشید اگه کم و کاستی هست ...من بلد نیستم عین خانم ها پذیرایی کنم.
به سینی نگاه کردم گز و با پولکی با دو تا فنجون چایی بود. یکی از گز ها رو برداشتم وگفتم: نه بابا خیل می خوبه. من عاشق گز و پولکیم.
- نوش جان .
وقتی از پذیرایی نوید فیض بردم، گفتم: خوب حالا برو دفتر دستکتو بیار تا مشقاتو بنویسیم!
سینی رو گذاشت تو آشپزخونه... رفت به اتاقش دفتر وکتابشو آورد کنارم نشستو دستمو گذاشتم رو کتاب طرف خودم کشیدمو خواستم بازش کنم که اونم دستشو گذاشت رو کتاب و طرف خودش کشید.
گفتم:چیکار میکنی نوید؟ نکنه نمی خوای درس بخونی؟
-نه...ولی قبل از درس دادن باید یه چیزی بهت بدم.
اینو گفت رفت به اتاقش چند دقیقه بعد با یه ساک کادویی برگشت. کنارم نشست پاکت و گذاشت جلوم وگفت :چیز قابل داری نیست.
به پاکت نگاه کردم. پر بود از قلب و به انگلیسی نوشته بود دوست دارم عزیزم.
با تعجب گفتم:این چیه؟
- یه هدیه کوچیک برای شما ..نمی خواید بازش کنید؟
- به چه مناسبت؟
- فکر نمی کردم هدیه دادن مناسبت بخواد؟چرا اینجوری نگام می کنید ؟فقط بخاطر اینکه این مدت زحمت کشیدید بهم درس دادید، خواستم روز معلم بهتون بدم ولی دیدم روز پرستار بهتره.
از حرفش خندم گرفته بود. کادو رو باز کردم ...یه لباس مجلسی زرد لیمویی بود. از مدلش خوشم اومد. دو تا بند داشت که پشت گردن
گره میخورد. پایینش پر از چین بود. به احتمال زیاد تا رونم می رسید.
با تعجب گفتم:ممنون خیلی خوشگله ...گرون خریدیش؟
با لبخند گفت:قیمتش مهمه؟
- ببخشید نباید قیمتشو می پرسیدم... خوب دیگه درسو شروع می کنیم .
- نمی خواید بپوشیدش؟!
این امشب چش شده ... مشکوک می زنه! اصلا برای چی باید برای من همچین لباس گرونی بخره؟ برای چی گفت پدر و مادرش خونست؟نکنه درس خوندنش بهونه باشه، بخواد بلا ملا سرم بیاره؟نه بابا بنده خدا اهل این حرفا نیست!
*****
کام بزارید بتونم تگ کنم
رفتم تو . هر چی سر چرخوندم از پدرو مادرش خبری نبود حس کردم داره دروغ میگه. گفتم «: مگه نگفتی مامان وبابات خونن؟ پس کو؟»
- بودن ولی تازه رفتن ...
با اخم نگاش کردم. با لبخند گفت:چیه از من میترسی؟!
پوزخندی زدم وگفتم: از تو جوجه فکلی عمرا!
وسط هال نشستم. نویدم رفت تو آشپزخونه، بعد از چند دقیقه با سینی برگشت. گذاشت جلوم وگفت: ببخشید اگه کم و کاستی هست ...من بلد نیستم عین خانم ها پذیرایی کنم.
به سینی نگاه کردم گز و با پولکی با دو تا فنجون چایی بود. یکی از گز ها رو برداشتم وگفتم: نه بابا خیل می خوبه. من عاشق گز و پولکیم.
- نوش جان .
وقتی از پذیرایی نوید فیض بردم، گفتم: خوب حالا برو دفتر دستکتو بیار تا مشقاتو بنویسیم!
سینی رو گذاشت تو آشپزخونه... رفت به اتاقش دفتر وکتابشو آورد کنارم نشستو دستمو گذاشتم رو کتاب طرف خودم کشیدمو خواستم بازش کنم که اونم دستشو گذاشت رو کتاب و طرف خودش کشید.
گفتم:چیکار میکنی نوید؟ نکنه نمی خوای درس بخونی؟
-نه...ولی قبل از درس دادن باید یه چیزی بهت بدم.
اینو گفت رفت به اتاقش چند دقیقه بعد با یه ساک کادویی برگشت. کنارم نشست پاکت و گذاشت جلوم وگفت :چیز قابل داری نیست.
به پاکت نگاه کردم. پر بود از قلب و به انگلیسی نوشته بود دوست دارم عزیزم.
با تعجب گفتم:این چیه؟
- یه هدیه کوچیک برای شما ..نمی خواید بازش کنید؟
- به چه مناسبت؟
- فکر نمی کردم هدیه دادن مناسبت بخواد؟چرا اینجوری نگام می کنید ؟فقط بخاطر اینکه این مدت زحمت کشیدید بهم درس دادید، خواستم روز معلم بهتون بدم ولی دیدم روز پرستار بهتره.
از حرفش خندم گرفته بود. کادو رو باز کردم ...یه لباس مجلسی زرد لیمویی بود. از مدلش خوشم اومد. دو تا بند داشت که پشت گردن
گره میخورد. پایینش پر از چین بود. به احتمال زیاد تا رونم می رسید.
با تعجب گفتم:ممنون خیلی خوشگله ...گرون خریدیش؟
با لبخند گفت:قیمتش مهمه؟
- ببخشید نباید قیمتشو می پرسیدم... خوب دیگه درسو شروع می کنیم .
- نمی خواید بپوشیدش؟!
این امشب چش شده ... مشکوک می زنه! اصلا برای چی باید برای من همچین لباس گرونی بخره؟ برای چی گفت پدر و مادرش خونست؟نکنه درس خوندنش بهونه باشه، بخواد بلا ملا سرم بیاره؟نه بابا بنده خدا اهل این حرفا نیست!
*****
کام بزارید بتونم تگ کنم
۲.۸k
۰۹ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.