گایز واقعا ببخشید.....دیروز یه مشکلی برام پیش اومد نتونست
گایز واقعا ببخشید.....دیروز یه مشکلی برام پیش اومد نتونستم آپ کنم
شروع فصل دوم فیک دره خوشبختی
۳۰ کامنت برای پارت بعد
دره ی خوشبختــــــــے♡
○فصل دوم
《پارت ۲۳》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤
○𝕊𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝟚
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟛》
(نویسنده)
عصبانی بود اما باید با آرامش تمام پیش پدرش می رفت......وگرنه اتفاق های خوبی براش نمیفتاد......درو به آرومی باز کرد.......
وارد اتاق شد......مثل همیشه پدرش سرش توی کاغذ هایی بود که اصلا معلوم نبود چی هستن........تحمل نداشت صبر کنه کار پدرش تموم
بشه......خواست حرفی بزنه که پدرش زودتر از اون صحبت کرد
¥سلام کردن و احترام گذاشتن یادت رفته؟
-انقدر بهم بی اعتماد بودین؟
سرشو از روی برگه ها برداشت......به صندلیش تکیه داد و ادامه داد
¥سوال منو با سوال جواب نده.......
-.................
سکوت پسر مقابلش رو که دید دوباره نگاهشو به برگه ها داد
¥مثل اینکه امروز زیاد روی مود نیستی......
-بهتون گفتم خودم حلش می کنم....
¥تا تو می خواستی حلش کنی من هفتا کفن پوسونده بودم.....
این جمله رو که شنید زیر لب گفت
-هر کی بمیره تو یکی نمیمیری.....(زمزمه و خیلی آروم)
¥خیلی دوست داری بمیرم؟(همه ی دیالوگ هاش در حالیه ی سرش توی برگه ها هست)
تعجبی نکرد......چون پدرش مثل خودش گوش های فوق العاده تیزی داشت......
-من نیومدم اینجا که در مورد اینجور چیزا باهاتون بحث کنم......چرا یک بارم که شده......بهم اعتماد نمی کنین؟؟(عصبانیت خیلی کم)
¥بخاطر اینکه یه بار بهت اعتماد کردم....واسه هفت پشتم بس بود.....
یهو نیشخندی زد و گفت
-هنوزم فکر می کنین اون داستان تقصیر منه؟
نگاهشو از برگه ها به جونگ کوک داد و جواب داد
¥پس تقصیر کیه؟
نفسی کشید و جواب پدرش رو داد
-علاقه ای ندارم دوباره یادآوریش کنم
¥خوبه.....چون اینجوری اوقات منم تلخ می کنی....
-آره واقعا ......اصلا نباید میومدم وقتی می دونستم تهش حرف حرف خودتون میشه .......
¥............
-دیگه رفع زحمت می کنم تا بیشتر از این اوقات گرامیتون تلخ نشه(با کنایه)
همیشه همین بود.....زورش به همه میرسید الا پدرش و هیونگش....توی مکالمه با پدرش همیشه........مرد روبه روش برنده بود.....
دوباره پدرش سرش رو توی برگه ها برد.....گاهی وقتا شک می کرد که مرد روبه روش یه آدم باشه......حتی موقعی که به خودش توهین میکنی احساس خاصی نشون نمیده.....
به سمت در رفت.....دستگیره در و گرفت و خواست فشارش بده که پدرش گفت
¥حواست باشه......باید بدونه این جونگ کوک اون جونگ کوکی که میشناسه نیست.....
نیشخندی پر رنگی زد و گفت
-نگران نباشید......عوضی بودن و از خودتون یاد گرفتم.....
بازم پدرش واکنشی نشون نداد
در و باز کرد و رفت.....
عصبانی بود.......بخاطر این عصبانی بود که پدرش انقدر دست کم می گرفتش......انقدر بین اون و برادراش فرق می ذاشت....در حالی که اون پسر واقعی اون عمارت بود......
شروع فصل دوم فیک دره خوشبختی
۳۰ کامنت برای پارت بعد
دره ی خوشبختــــــــے♡
○فصل دوم
《پارت ۲۳》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤
○𝕊𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝟚
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟛》
(نویسنده)
عصبانی بود اما باید با آرامش تمام پیش پدرش می رفت......وگرنه اتفاق های خوبی براش نمیفتاد......درو به آرومی باز کرد.......
وارد اتاق شد......مثل همیشه پدرش سرش توی کاغذ هایی بود که اصلا معلوم نبود چی هستن........تحمل نداشت صبر کنه کار پدرش تموم
بشه......خواست حرفی بزنه که پدرش زودتر از اون صحبت کرد
¥سلام کردن و احترام گذاشتن یادت رفته؟
-انقدر بهم بی اعتماد بودین؟
سرشو از روی برگه ها برداشت......به صندلیش تکیه داد و ادامه داد
¥سوال منو با سوال جواب نده.......
-.................
سکوت پسر مقابلش رو که دید دوباره نگاهشو به برگه ها داد
¥مثل اینکه امروز زیاد روی مود نیستی......
-بهتون گفتم خودم حلش می کنم....
¥تا تو می خواستی حلش کنی من هفتا کفن پوسونده بودم.....
این جمله رو که شنید زیر لب گفت
-هر کی بمیره تو یکی نمیمیری.....(زمزمه و خیلی آروم)
¥خیلی دوست داری بمیرم؟(همه ی دیالوگ هاش در حالیه ی سرش توی برگه ها هست)
تعجبی نکرد......چون پدرش مثل خودش گوش های فوق العاده تیزی داشت......
-من نیومدم اینجا که در مورد اینجور چیزا باهاتون بحث کنم......چرا یک بارم که شده......بهم اعتماد نمی کنین؟؟(عصبانیت خیلی کم)
¥بخاطر اینکه یه بار بهت اعتماد کردم....واسه هفت پشتم بس بود.....
یهو نیشخندی زد و گفت
-هنوزم فکر می کنین اون داستان تقصیر منه؟
نگاهشو از برگه ها به جونگ کوک داد و جواب داد
¥پس تقصیر کیه؟
نفسی کشید و جواب پدرش رو داد
-علاقه ای ندارم دوباره یادآوریش کنم
¥خوبه.....چون اینجوری اوقات منم تلخ می کنی....
-آره واقعا ......اصلا نباید میومدم وقتی می دونستم تهش حرف حرف خودتون میشه .......
¥............
-دیگه رفع زحمت می کنم تا بیشتر از این اوقات گرامیتون تلخ نشه(با کنایه)
همیشه همین بود.....زورش به همه میرسید الا پدرش و هیونگش....توی مکالمه با پدرش همیشه........مرد روبه روش برنده بود.....
دوباره پدرش سرش رو توی برگه ها برد.....گاهی وقتا شک می کرد که مرد روبه روش یه آدم باشه......حتی موقعی که به خودش توهین میکنی احساس خاصی نشون نمیده.....
به سمت در رفت.....دستگیره در و گرفت و خواست فشارش بده که پدرش گفت
¥حواست باشه......باید بدونه این جونگ کوک اون جونگ کوکی که میشناسه نیست.....
نیشخندی پر رنگی زد و گفت
-نگران نباشید......عوضی بودن و از خودتون یاد گرفتم.....
بازم پدرش واکنشی نشون نداد
در و باز کرد و رفت.....
عصبانی بود.......بخاطر این عصبانی بود که پدرش انقدر دست کم می گرفتش......انقدر بین اون و برادراش فرق می ذاشت....در حالی که اون پسر واقعی اون عمارت بود......
۱۰۱.۹k
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.