پارت۱۴۶
#پارت۱۴۶
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺
🌹 🌻 🌼 🌺
🌻 🌼 🌺
🌼 🌺
🌺
سرمو بین دستام گرفتم و یه دستمو روی دهنم گذاشتم.از جام بلند شدم و از آب سرد کن که نزدیک صندلی ها بود یه لیوان آب خوردم. ساعت نزدیک نه شب بود و تا الان مطمعنم که مامانم نگرانم شده.سریع گوشیمو دراوردم و نگاهی به صفحش انداختم. درست حدس زدم. هشت بار زنگ زده بود!
تند تند شماره خونه رو گرفتم.با بوق دوم گوشی رو برداشت:
_الو آیدا؟
_سلام.
شنیدم که نفس راحتی کشید.
_خوبی؟کجایی؟چرا نیومدی خونه؟
_خوبم مامان. راستش...
چی می گفتم؟اگه می گفتم بیمارستانم که مشکوک میشد.از یه طرفم نمیتونستم دروغ بگم.سکوتم باعث شد بگه:
_اتفاقی افتاده؟
تو گلو سرفه کردم و با من من گفتم:
_نه چیزی نیست.فقط...
_نصف عمرم کردی آیدا .کجایی؟
دستمو به پیشونیم کشیدم و آروم گفتم:
_بیمارستانم.
چند لحظه ساکت شد.
_بیمارستان واسه چی؟
_واسه اینکه...آقای مفتخر...گفتش که...برم پیشش...کارم داره.
انگار خیالش راحت شد.با صدای عادی گفت:
_خب پس چرا خبر ندادی؟نمیگی نگران میشم؟
_شرمنده.
_خیل خب...مواظب خودت باش.زودم برگرد. به سلامت
_خدافظ
تماس رو قطع کردم و چشمامو چند لحظه بستم. یکی از پرستارا از اتاق آیدا بیرون اومد.
_خانوم؟مریض با شمان؟
برگشتم سمتش که با دیدنم دهنش باز موند
_بله با منه.
چشماشو چند دور روی صورتم گردوند و با تعجب گفت:
_خواهرتونن؟
تنها فرضیه ی ممکن...
_بله...خواهرمه...حالش چطوره؟
هنوزم چشماش گرد بود.
_حال خودش و فرزندش خوبه.فقد چند تا کوفتگی کوچیک روی بازو و ساق پاشه که اونم با چند تا پماد و حل میشه.بیشتر مواظبشون باشین. از جایی پرت شدن؟
تمرکز کردم و گفتم:
_بله.از پله ها افتاد.
_ایشون توی دوره ی حساس بارداری هستن. همین ضربه های کوچیک ممکنه برای بچه خطرناک باشه.
_ چشم
همون طور که از کنارم رد می شد گفت:
_سرمشون که تموم شد میتونین ببرینشون.
زیر لب گفتم
_ممنون
دهنم خشک شده بود با اینکه الان آب خوردم.نمی دونستم اون کیه...چه رفتاری ممکنه از خودش نشون بده.کلیسوال داشتم ازش و نمیدونستم الان موقعیت درستیه یا نه.با قدم های آروم وارد اتاقش شدم.
🌺
🌼 🌺
🌻 🌼 🌺
🌹 🌻 🌼 🌺
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺
🌹 🌻 🌼 🌺
🌻 🌼 🌺
🌼 🌺
🌺
سرمو بین دستام گرفتم و یه دستمو روی دهنم گذاشتم.از جام بلند شدم و از آب سرد کن که نزدیک صندلی ها بود یه لیوان آب خوردم. ساعت نزدیک نه شب بود و تا الان مطمعنم که مامانم نگرانم شده.سریع گوشیمو دراوردم و نگاهی به صفحش انداختم. درست حدس زدم. هشت بار زنگ زده بود!
تند تند شماره خونه رو گرفتم.با بوق دوم گوشی رو برداشت:
_الو آیدا؟
_سلام.
شنیدم که نفس راحتی کشید.
_خوبی؟کجایی؟چرا نیومدی خونه؟
_خوبم مامان. راستش...
چی می گفتم؟اگه می گفتم بیمارستانم که مشکوک میشد.از یه طرفم نمیتونستم دروغ بگم.سکوتم باعث شد بگه:
_اتفاقی افتاده؟
تو گلو سرفه کردم و با من من گفتم:
_نه چیزی نیست.فقط...
_نصف عمرم کردی آیدا .کجایی؟
دستمو به پیشونیم کشیدم و آروم گفتم:
_بیمارستانم.
چند لحظه ساکت شد.
_بیمارستان واسه چی؟
_واسه اینکه...آقای مفتخر...گفتش که...برم پیشش...کارم داره.
انگار خیالش راحت شد.با صدای عادی گفت:
_خب پس چرا خبر ندادی؟نمیگی نگران میشم؟
_شرمنده.
_خیل خب...مواظب خودت باش.زودم برگرد. به سلامت
_خدافظ
تماس رو قطع کردم و چشمامو چند لحظه بستم. یکی از پرستارا از اتاق آیدا بیرون اومد.
_خانوم؟مریض با شمان؟
برگشتم سمتش که با دیدنم دهنش باز موند
_بله با منه.
چشماشو چند دور روی صورتم گردوند و با تعجب گفت:
_خواهرتونن؟
تنها فرضیه ی ممکن...
_بله...خواهرمه...حالش چطوره؟
هنوزم چشماش گرد بود.
_حال خودش و فرزندش خوبه.فقد چند تا کوفتگی کوچیک روی بازو و ساق پاشه که اونم با چند تا پماد و حل میشه.بیشتر مواظبشون باشین. از جایی پرت شدن؟
تمرکز کردم و گفتم:
_بله.از پله ها افتاد.
_ایشون توی دوره ی حساس بارداری هستن. همین ضربه های کوچیک ممکنه برای بچه خطرناک باشه.
_ چشم
همون طور که از کنارم رد می شد گفت:
_سرمشون که تموم شد میتونین ببرینشون.
زیر لب گفتم
_ممنون
دهنم خشک شده بود با اینکه الان آب خوردم.نمی دونستم اون کیه...چه رفتاری ممکنه از خودش نشون بده.کلیسوال داشتم ازش و نمیدونستم الان موقعیت درستیه یا نه.با قدم های آروم وارد اتاقش شدم.
🌺
🌼 🌺
🌻 🌼 🌺
🌹 🌻 🌼 🌺
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺
۸۱۰
۱۳ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.