پارت۱۴۵
#پارت۱۴۵
درو باز کردم خواستم سوار شم که نوری ابی رنگ توجهمو جلب کرد.
برگشتم و نگاهی بهپشت سرم انداختم .چیزی که میدیدم غیر قابل باور بود. درست کنار تخته سنگ بین زمین و اسمون یه شکاف از جنسنور به وجود اومده بود. نوری ابی...
دستم رو هوا معلق موند. بادی شدید وزید و شکاف بزرگتر شد. دستمو بالای چشمام گذلشتم تا بتونم ببینم. دهنم از تعجب باز مونده بود .
چند قدم جلوتر رفتم.شکاف به سمت زمین کشیده شد و درست شبیه دروازه شد.جلوتر رفتم. وزش باد آروم شد. نور شدید شد به قدری که مجبور شدم پشتمو به شکاف کنم چون چشمام تحمل اون نورو نداشتن.
بعد از چند لحظه همه چیز اروم شد. نور از بین رفت و دیگه بادی نمیومد. برگشتم عقب و با دیدن زنی که روی زمین افتاده بود هراسون به سمتش دوییدم. کنارش زانو زدم و تکونش دادم.
_خانوم...خانوم حالت خوبه؟
وقتی تکونش دادم سرش برگشت و با دیدن صورتش تقریبا قلبم از کار ایستاد. اون من بودم!دقیقا من بودم....کامل به من شباهت داشت.
اتفاقات چند لحظه پیش رو توی ذهنم مرور کردم. شکاف...نور آبی...یه دختر...یه همزاد....همزاد من....
به شکمش نگاه کردم. برآامده بود. درست مثل خانومای باردار!خدای من...باردار بود. بیهوش بود و چشماشو باز نمی کرد. نکنه بلایی سرش اومده باشه. چند لحظه همه ی اتفاقاتو کنار گذاشتم و فقط به این فکر کردم که اون بارداره!هیچی مهم نیست مهم اینه که ممکنه صدمه دیده باشه. باهمه ی توانم بلندش کردم و به سمت ماشین بردمش.
صندلی درازش کردم. همچنان بیهوش بود. خدا خدا می کردم چیزیش نشده باشه. درو بستم و سوار شدم. با سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان روندم. توی محوطه چند تا ورستار در حال خارج کردن یه نفر از آمبولانس بودن. سری داد زدم
_خانوم اینجا کمک لازم دارم. توروخدا یکی بیاد.
چند نفر سرشون رو به سمتم برگردوندن. یکی از خانوما دویید سمتم و با دیدن شکم برآامدش داد زد:
_یه برانکارد بیارین. سریع..
ظرف چند دقیقه منتقلش کردن و منم رو صندلی انتظار نشستم.همزاد من...از یه سیاره دیگه اومد؟چطوری یه دروازه باز شده بود؟اون اهل کودوم سیاره بود؟نکنه آیدای سیلورنایی بود؟نه آخه اون چرا باید بتونه از یه دروازه رد بشه؟
نفسمو کلافه بیرون فرستادم .کلی علامت سوال توی ذهنم بود. اینکه چطور یه دروازه باز شده بود؟اینکه اون دختر کی بود؟اینکه چطوری بین سیارات سفر کرده بود؟
درو باز کردم خواستم سوار شم که نوری ابی رنگ توجهمو جلب کرد.
برگشتم و نگاهی بهپشت سرم انداختم .چیزی که میدیدم غیر قابل باور بود. درست کنار تخته سنگ بین زمین و اسمون یه شکاف از جنسنور به وجود اومده بود. نوری ابی...
دستم رو هوا معلق موند. بادی شدید وزید و شکاف بزرگتر شد. دستمو بالای چشمام گذلشتم تا بتونم ببینم. دهنم از تعجب باز مونده بود .
چند قدم جلوتر رفتم.شکاف به سمت زمین کشیده شد و درست شبیه دروازه شد.جلوتر رفتم. وزش باد آروم شد. نور شدید شد به قدری که مجبور شدم پشتمو به شکاف کنم چون چشمام تحمل اون نورو نداشتن.
بعد از چند لحظه همه چیز اروم شد. نور از بین رفت و دیگه بادی نمیومد. برگشتم عقب و با دیدن زنی که روی زمین افتاده بود هراسون به سمتش دوییدم. کنارش زانو زدم و تکونش دادم.
_خانوم...خانوم حالت خوبه؟
وقتی تکونش دادم سرش برگشت و با دیدن صورتش تقریبا قلبم از کار ایستاد. اون من بودم!دقیقا من بودم....کامل به من شباهت داشت.
اتفاقات چند لحظه پیش رو توی ذهنم مرور کردم. شکاف...نور آبی...یه دختر...یه همزاد....همزاد من....
به شکمش نگاه کردم. برآامده بود. درست مثل خانومای باردار!خدای من...باردار بود. بیهوش بود و چشماشو باز نمی کرد. نکنه بلایی سرش اومده باشه. چند لحظه همه ی اتفاقاتو کنار گذاشتم و فقط به این فکر کردم که اون بارداره!هیچی مهم نیست مهم اینه که ممکنه صدمه دیده باشه. باهمه ی توانم بلندش کردم و به سمت ماشین بردمش.
صندلی درازش کردم. همچنان بیهوش بود. خدا خدا می کردم چیزیش نشده باشه. درو بستم و سوار شدم. با سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان روندم. توی محوطه چند تا ورستار در حال خارج کردن یه نفر از آمبولانس بودن. سری داد زدم
_خانوم اینجا کمک لازم دارم. توروخدا یکی بیاد.
چند نفر سرشون رو به سمتم برگردوندن. یکی از خانوما دویید سمتم و با دیدن شکم برآامدش داد زد:
_یه برانکارد بیارین. سریع..
ظرف چند دقیقه منتقلش کردن و منم رو صندلی انتظار نشستم.همزاد من...از یه سیاره دیگه اومد؟چطوری یه دروازه باز شده بود؟اون اهل کودوم سیاره بود؟نکنه آیدای سیلورنایی بود؟نه آخه اون چرا باید بتونه از یه دروازه رد بشه؟
نفسمو کلافه بیرون فرستادم .کلی علامت سوال توی ذهنم بود. اینکه چطور یه دروازه باز شده بود؟اینکه اون دختر کی بود؟اینکه چطوری بین سیارات سفر کرده بود؟
۱.۹k
۱۲ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.