پارت۱۴۴
#پارت۱۴۴
آیدا:::::
_سرده الان نرو.
_لباس گرم پوشیدم مامان.
_خب سرما میخوری مگه محبوری همش میری ناکجا آباد؟
خندیدم و بوسه ای روی لپش گذاشتم و براش دست تکون دادم.ازدر خارج شدم.
شنیدم که زیر لب گفت
_از دست تو...
سوار ماشین شدم و بخاری رو روشن کردم. هوا خیلی سرد بود ولی خب اگه یه روز نمی رفتم اونجا شبم صبح نمی شد!
رفتم جای همیشگی و مثل همیشه هم صدای کیان رو توی ماشین گذاشتم.فایل تصویری رو تبدیل به فایل صوتی کرده بودم و همیشه توی ماشین گوشش میدادم.آرومم می کرد خیلی وقتا...
یه بخش خاکی رو رد کردم و رسیدم. ماشین رو گوشه ای پارک کردم و پیاده شدم.
دستامو روی لپام گذاشتم و هاه کردم.توی جیبم گذاشتم و قدم قدم به سمت تخته سنگ رفتم و از بالا به درختای سبز خیره شدم. نفس که می کشیدم بخار بیرون میومد. گوشیم رو از جیبم دراوردم. دستام به قدری یخ کرده بود که سخت صفحشو لمس میکردم.هندزفریمو هم توی گوشام گذاشتم و بازم صدای کیان رو پلی کردم.گوشیو توی جیبم گذاشتم و دستامو هم همینطور. به خورشیدی که داشت غروب می کرد خیره شدم.و به صدای آرامش بخشی که پخش می شد گوش دادم.
«_ خدافظی کردن یکم سخته...»
خندید...لبخند زدم...
«_اول از همه چیز که میخوام بازم ازت معذرت بخوام بخاطر بلاهایی که سرت اومد...بعدش...
سکوت کرد...
«_نشد بیشتر اینجا بمونی...نشد که...خیلی حرفارو بهت بگم... ولی...میخوام ازینجا بهت بگم که...»
بازم خندید...
«_بگم که...خیلی...دوستت دارم....و..»
حواسم نبود که صورتم خیسه...
«_همیشه به یادت میمونم ...هیچ وقت فراموش نمیشی...»
لبخندشو یادمه...
«_خدافظ خانوم زمینی»
این قطعه شاید کم بود ولی همه چیزم بود.همه چیزی که از یه مرد سیلورنایی برام باقی مونده بود.
قطعه برای چندین و چند بار تکرار شد. دیگه هوا تقریبا تاریک شده بود.هندزفری رو دراوردم و به سمت ماشینم برگشتم. درو باز کردم که بشینم ولی یه دفعه نوری آبی رنگ توجهمو جلب کرد...
آیدا:::::
_سرده الان نرو.
_لباس گرم پوشیدم مامان.
_خب سرما میخوری مگه محبوری همش میری ناکجا آباد؟
خندیدم و بوسه ای روی لپش گذاشتم و براش دست تکون دادم.ازدر خارج شدم.
شنیدم که زیر لب گفت
_از دست تو...
سوار ماشین شدم و بخاری رو روشن کردم. هوا خیلی سرد بود ولی خب اگه یه روز نمی رفتم اونجا شبم صبح نمی شد!
رفتم جای همیشگی و مثل همیشه هم صدای کیان رو توی ماشین گذاشتم.فایل تصویری رو تبدیل به فایل صوتی کرده بودم و همیشه توی ماشین گوشش میدادم.آرومم می کرد خیلی وقتا...
یه بخش خاکی رو رد کردم و رسیدم. ماشین رو گوشه ای پارک کردم و پیاده شدم.
دستامو روی لپام گذاشتم و هاه کردم.توی جیبم گذاشتم و قدم قدم به سمت تخته سنگ رفتم و از بالا به درختای سبز خیره شدم. نفس که می کشیدم بخار بیرون میومد. گوشیم رو از جیبم دراوردم. دستام به قدری یخ کرده بود که سخت صفحشو لمس میکردم.هندزفریمو هم توی گوشام گذاشتم و بازم صدای کیان رو پلی کردم.گوشیو توی جیبم گذاشتم و دستامو هم همینطور. به خورشیدی که داشت غروب می کرد خیره شدم.و به صدای آرامش بخشی که پخش می شد گوش دادم.
«_ خدافظی کردن یکم سخته...»
خندید...لبخند زدم...
«_اول از همه چیز که میخوام بازم ازت معذرت بخوام بخاطر بلاهایی که سرت اومد...بعدش...
سکوت کرد...
«_نشد بیشتر اینجا بمونی...نشد که...خیلی حرفارو بهت بگم... ولی...میخوام ازینجا بهت بگم که...»
بازم خندید...
«_بگم که...خیلی...دوستت دارم....و..»
حواسم نبود که صورتم خیسه...
«_همیشه به یادت میمونم ...هیچ وقت فراموش نمیشی...»
لبخندشو یادمه...
«_خدافظ خانوم زمینی»
این قطعه شاید کم بود ولی همه چیزم بود.همه چیزی که از یه مرد سیلورنایی برام باقی مونده بود.
قطعه برای چندین و چند بار تکرار شد. دیگه هوا تقریبا تاریک شده بود.هندزفری رو دراوردم و به سمت ماشینم برگشتم. درو باز کردم که بشینم ولی یه دفعه نوری آبی رنگ توجهمو جلب کرد...
۳.۳k
۱۲ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.