گربه با چشمان مشکی درخشان به یونجی خیره شده بود یونجی با دقت دستش ...
"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕³"
گربه با چشمان مشکی درخشان به یونجی خیره شده بود. یونجی با دقت دستش را زیر چانه گربه برد و با انگشتهایش گوشهای او را نوازش کرد.
"تموم شد کوچولو. حالا باید خشک بشی." یونجی حولهای نرم برداشت و گربه را از وان بیرون آورد. با دقت شروع به خشک کردن خز نرم گربه کرد. گربه هم بدون هیچ مقاومتی در آغوش یونجی ماند و اجازه داد تا او با ملایمت خز مرطوبش را خشک کند.
بعد از اینکه خز نرم و سفید گربه کاملاً خشک شد، یونجی او را بغل کرد و گفت: "خب… حالا وقت غذاست، کوچولو!"
گربه با صدای ملایمی "میو" کرد. یونجی خندید و گفت: "باشه باشه، فهمیدم. الان یه چیزی پیدا میکنم."
یونجی با گربه در بغل، به سمت آشپزخانه رفت
یونجی با گربه در آغوش، وارد آشپزخانه شد. گربه را به آرامی روی کابینت گذاشت و خودش شروع به جستجو در یخچال کرد. "ببینیم چی داریم… شیر؟ نه… شاید ماهی؟"
گربه با چشمان درخشانش یونجی را تماشا میکرد و هر از گاهی با صدای نرم "میو" میکرد. یونجی لبخندی زد و گفت: "صبر کن کوچولو… یه چیزی پیدا میکنم."
در حالی که به دنبال چیزی برای خوردن بود، فکرش به سمت چیزی دیگر رفت: باید براش یه اسم انتخاب کنم…
او در حالی که با دستش در یخچال را میبست، با خودش فکر کرد: "یه اسم که به چشمای مشکی و خز سفیدش بیاد…"
نگاهش دوباره به گربه افتاد. گربه با پاهای کوچک و خز سفیدش، خودش را روی کابینت جمع کرده بود و با نگاهی ملتمس، یونجی را تماشا میکرد.
"چشمات مشکیه… ولی خزت سفیده…" یونجی کمی به فکر فرو رفت. "چی باشه… برفی؟ نه… این خیلی معمولیه. مهتاب؟ شاید… ولی تو بیشتر شبیه به…"
در همین لحظه، گربه با صدای آرام "میو" کرد و دمش را تکان داد. یونجی خندید. "چطوره بهت بگم 'شدو'؟ هم به خاطر رنگ چشمات، هم به خاطر اینکه توی اون شب بارونی مثل یه سایه به سمتم اومدی."
گربه سرش را به سمت دست یونجی برد و خودش را به انگشتهای یونجی مالید. یونجی با لبخند گفت: "پس شد شدو… خوشحال شدم شدو. حالا بذار یه چیزی بخوریم."
او کمی شیر در یک کاسه ریخت و جلوی شدو گذاشت. شدو به آرامی شروع به لیس زدن شیر کرد. یونجی روی صندلی کنار او نشست، نگاهش را به شدو دوخت و با خودش فکر کرد: شاید این گربه یه نشونه باشه… شاید قراره چیزای جدیدی وارد زندگیم بشه.
شدو با صدای نرم "میو" کرد و سرش را به پای یونجی مالید. یونجی خندید و با ملایمت دستی به سر او کشید. "خوش اومدی شدو"
_ادامه دارد....
گربه با چشمان مشکی درخشان به یونجی خیره شده بود. یونجی با دقت دستش را زیر چانه گربه برد و با انگشتهایش گوشهای او را نوازش کرد.
"تموم شد کوچولو. حالا باید خشک بشی." یونجی حولهای نرم برداشت و گربه را از وان بیرون آورد. با دقت شروع به خشک کردن خز نرم گربه کرد. گربه هم بدون هیچ مقاومتی در آغوش یونجی ماند و اجازه داد تا او با ملایمت خز مرطوبش را خشک کند.
بعد از اینکه خز نرم و سفید گربه کاملاً خشک شد، یونجی او را بغل کرد و گفت: "خب… حالا وقت غذاست، کوچولو!"
گربه با صدای ملایمی "میو" کرد. یونجی خندید و گفت: "باشه باشه، فهمیدم. الان یه چیزی پیدا میکنم."
یونجی با گربه در بغل، به سمت آشپزخانه رفت
یونجی با گربه در آغوش، وارد آشپزخانه شد. گربه را به آرامی روی کابینت گذاشت و خودش شروع به جستجو در یخچال کرد. "ببینیم چی داریم… شیر؟ نه… شاید ماهی؟"
گربه با چشمان درخشانش یونجی را تماشا میکرد و هر از گاهی با صدای نرم "میو" میکرد. یونجی لبخندی زد و گفت: "صبر کن کوچولو… یه چیزی پیدا میکنم."
در حالی که به دنبال چیزی برای خوردن بود، فکرش به سمت چیزی دیگر رفت: باید براش یه اسم انتخاب کنم…
او در حالی که با دستش در یخچال را میبست، با خودش فکر کرد: "یه اسم که به چشمای مشکی و خز سفیدش بیاد…"
نگاهش دوباره به گربه افتاد. گربه با پاهای کوچک و خز سفیدش، خودش را روی کابینت جمع کرده بود و با نگاهی ملتمس، یونجی را تماشا میکرد.
"چشمات مشکیه… ولی خزت سفیده…" یونجی کمی به فکر فرو رفت. "چی باشه… برفی؟ نه… این خیلی معمولیه. مهتاب؟ شاید… ولی تو بیشتر شبیه به…"
در همین لحظه، گربه با صدای آرام "میو" کرد و دمش را تکان داد. یونجی خندید. "چطوره بهت بگم 'شدو'؟ هم به خاطر رنگ چشمات، هم به خاطر اینکه توی اون شب بارونی مثل یه سایه به سمتم اومدی."
گربه سرش را به سمت دست یونجی برد و خودش را به انگشتهای یونجی مالید. یونجی با لبخند گفت: "پس شد شدو… خوشحال شدم شدو. حالا بذار یه چیزی بخوریم."
او کمی شیر در یک کاسه ریخت و جلوی شدو گذاشت. شدو به آرامی شروع به لیس زدن شیر کرد. یونجی روی صندلی کنار او نشست، نگاهش را به شدو دوخت و با خودش فکر کرد: شاید این گربه یه نشونه باشه… شاید قراره چیزای جدیدی وارد زندگیم بشه.
شدو با صدای نرم "میو" کرد و سرش را به پای یونجی مالید. یونجی خندید و با ملایمت دستی به سر او کشید. "خوش اومدی شدو"
_ادامه دارد....
- ۲.۲k
- ۲۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط