یوجین بعد از یک روز طولانی در شرکت خسته و کلافه به سمت ایستگاه ...
" 𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕 "
یوجین بعد از یک روز طولانی در شرکت، خسته و کلافه به سمت ایستگاه اتوبوس میرفت. باران شدیدی میبارید و او نمیتوانست از شدت خیس شدن در برابر سرمای شبانه محافظت کند. لباسهایش کاملاً خیس شده بودند و موهایش به صورت چسبیده به پیشانیاش افتاده بودند. خیابانها تقریباً خلوت بودند، چون ساعت دیر شده بود و اکثر مردم قبلاً به خانههایشان برگشته بودند.
یوجین به ایستگاه اتوبوس رسید و روی نیمکت سرد نشست، منتظر بود تا اتوبوس بیاید. لحظهای به آسمان نگاه کرد و از خود پرسید که چطور روزهای طولانی میتواند تا این حد خستهکننده باشد. در همین لحظه، صدای قدمهایی که نزدیک میشدند، توجهاش را جلب کرد.
وقتی سرش را بالا آورد، یک گربه سفید را دید که به سوی او میآمد. گربه با خز سفیدش کاملاً خیس شده بود و چشمان مشکیاش در نور خیابان برق میزد. به نظر میرسید که او هم همانند یوجین از باران در امان نمانده باشد.
گربه به آرامی به سمت پای یوجین آمد و شروع به لولیدن به پاهای او کرد. یوجین که خود نیز عاشق حیوانات بود، قلبش به لرزه افتاد. این گربه زیبا و تنها در این شب بارانی چقدر شبیه به خودش بود. انگار هر دو در این لحظه تنها و درگیر دنیای خودشان بودند.
یوجین خم شد و گربه را در آغوش گرفت. گربه در آغوش او آرام شد و انگار متوجه شد که در کنار کسی امن است. یونجی با حیرت پرسید: "چطور اینجا تنها هستی؟" و در دلش فکر کرد که باید این گربه کوچک و بیدفاع را به خانه ببرد.
اتوبوس به ایستگاه رسید، اما چون ساعت دیر شده بود، خیابانها خلوت بود و هیچ کسی جز یوجین و گربه در ایستگاه نبود. یوجین به راحتی سوار اتوبوس شد. وقتی وارد اتوبوس شد، متوجه شد که هیچ مسافری جز خودش نیست. دربها بسته شد و اتوبوس به راه افتاد.
یوجین که گربه را هنوز در آغوش داشت، احساس راحتی کرد. در حالی که اتوبوس با صدای موتور آرام حرکت میکرد، یوجین به گربه نگاه کرد و گفت: "دیگه هیچکسی نیست که تنها باشه. حالا ما دو تا با هم داریم میریم خونه." و گربه با چشمان بزرگ و مشکیاش، گویی حرفهای یوجین را فهمیده بود و به آرامی سرش را روی شانهاش گذاشت.
اتوبوس در شب بارانی به سوی خانه یوجین حرکت کرد و یوجین با لبخندی آرام، در کنار گربه سفید، منتظر رسیدن به خانهای گرم و راحت بود.
_ادامه دارد....
یوجین بعد از یک روز طولانی در شرکت، خسته و کلافه به سمت ایستگاه اتوبوس میرفت. باران شدیدی میبارید و او نمیتوانست از شدت خیس شدن در برابر سرمای شبانه محافظت کند. لباسهایش کاملاً خیس شده بودند و موهایش به صورت چسبیده به پیشانیاش افتاده بودند. خیابانها تقریباً خلوت بودند، چون ساعت دیر شده بود و اکثر مردم قبلاً به خانههایشان برگشته بودند.
یوجین به ایستگاه اتوبوس رسید و روی نیمکت سرد نشست، منتظر بود تا اتوبوس بیاید. لحظهای به آسمان نگاه کرد و از خود پرسید که چطور روزهای طولانی میتواند تا این حد خستهکننده باشد. در همین لحظه، صدای قدمهایی که نزدیک میشدند، توجهاش را جلب کرد.
وقتی سرش را بالا آورد، یک گربه سفید را دید که به سوی او میآمد. گربه با خز سفیدش کاملاً خیس شده بود و چشمان مشکیاش در نور خیابان برق میزد. به نظر میرسید که او هم همانند یوجین از باران در امان نمانده باشد.
گربه به آرامی به سمت پای یوجین آمد و شروع به لولیدن به پاهای او کرد. یوجین که خود نیز عاشق حیوانات بود، قلبش به لرزه افتاد. این گربه زیبا و تنها در این شب بارانی چقدر شبیه به خودش بود. انگار هر دو در این لحظه تنها و درگیر دنیای خودشان بودند.
یوجین خم شد و گربه را در آغوش گرفت. گربه در آغوش او آرام شد و انگار متوجه شد که در کنار کسی امن است. یونجی با حیرت پرسید: "چطور اینجا تنها هستی؟" و در دلش فکر کرد که باید این گربه کوچک و بیدفاع را به خانه ببرد.
اتوبوس به ایستگاه رسید، اما چون ساعت دیر شده بود، خیابانها خلوت بود و هیچ کسی جز یوجین و گربه در ایستگاه نبود. یوجین به راحتی سوار اتوبوس شد. وقتی وارد اتوبوس شد، متوجه شد که هیچ مسافری جز خودش نیست. دربها بسته شد و اتوبوس به راه افتاد.
یوجین که گربه را هنوز در آغوش داشت، احساس راحتی کرد. در حالی که اتوبوس با صدای موتور آرام حرکت میکرد، یوجین به گربه نگاه کرد و گفت: "دیگه هیچکسی نیست که تنها باشه. حالا ما دو تا با هم داریم میریم خونه." و گربه با چشمان بزرگ و مشکیاش، گویی حرفهای یوجین را فهمیده بود و به آرامی سرش را روی شانهاش گذاشت.
اتوبوس در شب بارانی به سوی خانه یوجین حرکت کرد و یوجین با لبخندی آرام، در کنار گربه سفید، منتظر رسیدن به خانهای گرم و راحت بود.
_ادامه دارد....
- ۳.۴k
- ۱۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط