دیگر خیلی دیر وقت شده بود و خواب کمکم بر پلکهای یونجی سنگینی میکرد ...
"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕 ⁴"
دیگر خیلی دیر وقت شده بود و خواب، کمکم بر پلکهای یونجی سنگینی میکرد. او نگاهی به شدو انداخت که حالا بعد از خوردن شیر، گوشهای نشسته بود و به او زل زده بود. با صدایی خوابآلود گفت: "خب شدو، دیگه وقت خوابه. بریم جای تو رو آماده کنیم، من واقعاً خستم."
یونجی از روی صندلی بلند شد و یک گوشهی گرم و نرم کنار مبل، با پتویی کوچک برای شدو آماده کرد. شدو با چشمان درخشانش یونجی را نگاه میکرد، اما حرفی نزد—یا بهتر بگویم، "میویی" نکرد.
"اینجا خوبه، شدو. راحت باش، منم برم بخوابم." یونجی دستی به موهایش کشید و به سمت اتاقش رفت. با خستگی روی تخت افتاد، پتو را روی خودش کشید و نفس عمیقی کشید. تخت گرم و نرمش حس خوبی داشت، و پلکهایش آرامآرام بسته میشدند…
تقتق…
صدای آرامی از در آمد. یونجی که دیگر رمقی در بدن نداشت، چشمانش را باز نکرد. شاید خیالاتی شدم…
اما چند لحظه بعد، در آرام باز شد. باز هم یونجی چشم باز نکرد. شاید باد درو باز کرده…
ناگهان چیزی روی تخت پرید. یونجی یکه خورد و با تعجب چشمانش را باز کرد. شدو بود!
"ها؟!" یونجی نیمخیز شد و با ناباوری به گربهی سفید که حالا درست کنار بالش او نشسته بود، نگاه کرد. "تو چرا سر جات نیستی؟!"
شدو با چشمان سیاهش مستقیم به یونجی نگاه کرد و با صدایی آرام "میو" کرد. انگار که داشت التماس میکرد.
یونجی آهی کشید و دستش را به پیشانیاش کشید. "میخوای اینجا بخوابی؟"
شدو دوباره "میو" کرد، این بار کمی بلندتر. یونجی خندید. "جدی میگی؟ پیش من؟"
شدو خودش را جلو کشید، سرش را به صورت یونجی مالید و با صدای ریزی خرخر کرد.
یونجی که دیگر نمیتوانست در برابر این صحنه مقاومت کند، لبخندی زد و گفت: "باشه، تسلیم. ولی فردا باید ببینیم تو از کجا اومدی، شدو."
شدو با آرامش کنار یونجی دراز کشید، دمش را جمع کرد و چشمهایش را بست. یونجی هم دستش را روی سر گربهی سفید کشید و آهسته چشمانش را بست.
شب در سکوت فرو رفته بود. یونجی با نفسهای آرام و منظمش به خواب عمیقی فرو رفته بود. ماه از پنجرهی اتاق، نور نقرهای ملایمش را روی تخت پخش کرده بود. شدو هنوز بیدار بود—اما او دیگر "شدو" نبود.
چند ساعت از خواب یونجی گذشته بود که ناگهان، بدن کوچک و ظریف گربهی سفید درخشش خفیفی پیدا کرد. نور ملایمی از خز او ساطع شد، و در کسری از ثانیه، دیگر شدویی در کار نبود…
_ادامه دارد....!؟
دیگر خیلی دیر وقت شده بود و خواب، کمکم بر پلکهای یونجی سنگینی میکرد. او نگاهی به شدو انداخت که حالا بعد از خوردن شیر، گوشهای نشسته بود و به او زل زده بود. با صدایی خوابآلود گفت: "خب شدو، دیگه وقت خوابه. بریم جای تو رو آماده کنیم، من واقعاً خستم."
یونجی از روی صندلی بلند شد و یک گوشهی گرم و نرم کنار مبل، با پتویی کوچک برای شدو آماده کرد. شدو با چشمان درخشانش یونجی را نگاه میکرد، اما حرفی نزد—یا بهتر بگویم، "میویی" نکرد.
"اینجا خوبه، شدو. راحت باش، منم برم بخوابم." یونجی دستی به موهایش کشید و به سمت اتاقش رفت. با خستگی روی تخت افتاد، پتو را روی خودش کشید و نفس عمیقی کشید. تخت گرم و نرمش حس خوبی داشت، و پلکهایش آرامآرام بسته میشدند…
تقتق…
صدای آرامی از در آمد. یونجی که دیگر رمقی در بدن نداشت، چشمانش را باز نکرد. شاید خیالاتی شدم…
اما چند لحظه بعد، در آرام باز شد. باز هم یونجی چشم باز نکرد. شاید باد درو باز کرده…
ناگهان چیزی روی تخت پرید. یونجی یکه خورد و با تعجب چشمانش را باز کرد. شدو بود!
"ها؟!" یونجی نیمخیز شد و با ناباوری به گربهی سفید که حالا درست کنار بالش او نشسته بود، نگاه کرد. "تو چرا سر جات نیستی؟!"
شدو با چشمان سیاهش مستقیم به یونجی نگاه کرد و با صدایی آرام "میو" کرد. انگار که داشت التماس میکرد.
یونجی آهی کشید و دستش را به پیشانیاش کشید. "میخوای اینجا بخوابی؟"
شدو دوباره "میو" کرد، این بار کمی بلندتر. یونجی خندید. "جدی میگی؟ پیش من؟"
شدو خودش را جلو کشید، سرش را به صورت یونجی مالید و با صدای ریزی خرخر کرد.
یونجی که دیگر نمیتوانست در برابر این صحنه مقاومت کند، لبخندی زد و گفت: "باشه، تسلیم. ولی فردا باید ببینیم تو از کجا اومدی، شدو."
شدو با آرامش کنار یونجی دراز کشید، دمش را جمع کرد و چشمهایش را بست. یونجی هم دستش را روی سر گربهی سفید کشید و آهسته چشمانش را بست.
شب در سکوت فرو رفته بود. یونجی با نفسهای آرام و منظمش به خواب عمیقی فرو رفته بود. ماه از پنجرهی اتاق، نور نقرهای ملایمش را روی تخت پخش کرده بود. شدو هنوز بیدار بود—اما او دیگر "شدو" نبود.
چند ساعت از خواب یونجی گذشته بود که ناگهان، بدن کوچک و ظریف گربهی سفید درخشش خفیفی پیدا کرد. نور ملایمی از خز او ساطع شد، و در کسری از ثانیه، دیگر شدویی در کار نبود…
_ادامه دارد....!؟
- ۲.۱k
- ۲۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط