اتوبوس در سکوت شب بارانی به سمت خونه یونجی حرکت کرده یونجی گربه را ...
"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕 ²"
اتوبوس در سکوت شب بارانی به سمت خونه یونجی حرکت کرده. یونجی گربه را محکم در آغوش گرفته بود، انگار که نمیخواست حتی لحظهای او را از دست بدهد. چشمان مشکی گربه در نور ضعیف خیابانها میدرخشید و نفسهای آرامش روی گردن یونجی حس میشد.
چند دقیقه بعد، اتوبوس به ایستگاه نزدیک خانه یونجی رسید. یونجی به آرامی از اتوبوس پیاده شد و گربه را همچنان در آغوش داشت. باران هنوز با شدت میبارید، اما دیگر اهمیتی نداشت. یونجی کلیدش را از کیفش بیرون آورد و با دستی که کمی از سرما میلرزید، قفل در را باز کرد. با صدایی آرام گفت: "به خونه من خوش اومدی، کوچولو."
یونجی با گربه وارد خانه شد. سالن خانه با نور گرم و ملایمی روشن بود. گربه با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد و بعد از اینکه یونجی او را پایین گذاشت، روی دو تا پایش نشست. دم کوچک و سفیدش را به دور پاهایش حلقه کرد و با چشمان درخشان به یونجی خیره شد.
یونجی خم شد و به آرامی دستی به سر نرم گربه کشید. "همینجا بمون، باشه؟ الان برمیگردم."
او به سمت اتاق خواب رفت. لباسهایش کاملاً خیس شده بودند. موهایش به صورتش چسبیده بود و قطرات آب از نوک موهایش چکه میکرد. در حالی که لباسهای خیسش را درآورد و لباس گرم و راحتی پوشید، به این فکر کرد که این گربه از کجا آمده؟ چرا تنها بود؟ و چرا با این سرعت به او اعتماد کرده بود؟
چند دقیقه بعد، یونجی با لباسهای خشک و حولهای که در دست داشت، برگشت. گربه هنوز همانجا نشسته بود. با دیدن یونجی، گوشهایش را تیز کرد و دمش را کمی تکان داد. یونجی با لبخند گفت: "خب، فکر کنم وقتشه یه اسمی برات انتخاب کنم... تو کی هستی، کوچولو؟"
یونجی با نگاه به گربه که هنوز روی زمین نشسته بود، با خودش فکر کرد: اونم خیس شده… اگه مریض بشه چی؟
به سمت گربه رفت و آرام او را بغل کرد. گربه کمی خودش را جمع کرد اما مقاومتی نشان نداد. یونجی با لبخند گفت: "خب کوچولو، فکر کنم تو هم به یه حموم گرم نیاز داری. اول میریم حموم، بعد یه چیزی برای خوردن پیدا میکنیم."
او گربه را با دقت به سمت حمام برد. درِ حمام را باز کرد و گربه را روی لبه وان گذاشت. گربه با کمی تردید به اطراف نگاه میکرد. یونجی شیر آب گرم را باز کرد و با دستش دمای آب را تنظیم کرد.
"آروم باش… ترس نداره." یونجی با صدایی ملایم و آرام گربه را نوازش کرد. وقتی مطمئن شد آب به اندازه کافی گرم است، با احتیاط گربه را در وان گذاشت.
گربه ابتدا کمی خودش را جمع کرد و گوشهایش را عقب داد، اما وقتی یونجی به آرامی آب را روی بدنش ریخت، به نظر میرسید که آرام شد. یونجی با لبخند گفت: "دیدی؟ اصلاً بد نبود."
او به آرامی با یک شامپوی ملایم مخصوص حیوانات، خز نرم و سفید گربه را شست.
اتوبوس در سکوت شب بارانی به سمت خونه یونجی حرکت کرده. یونجی گربه را محکم در آغوش گرفته بود، انگار که نمیخواست حتی لحظهای او را از دست بدهد. چشمان مشکی گربه در نور ضعیف خیابانها میدرخشید و نفسهای آرامش روی گردن یونجی حس میشد.
چند دقیقه بعد، اتوبوس به ایستگاه نزدیک خانه یونجی رسید. یونجی به آرامی از اتوبوس پیاده شد و گربه را همچنان در آغوش داشت. باران هنوز با شدت میبارید، اما دیگر اهمیتی نداشت. یونجی کلیدش را از کیفش بیرون آورد و با دستی که کمی از سرما میلرزید، قفل در را باز کرد. با صدایی آرام گفت: "به خونه من خوش اومدی، کوچولو."
یونجی با گربه وارد خانه شد. سالن خانه با نور گرم و ملایمی روشن بود. گربه با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد و بعد از اینکه یونجی او را پایین گذاشت، روی دو تا پایش نشست. دم کوچک و سفیدش را به دور پاهایش حلقه کرد و با چشمان درخشان به یونجی خیره شد.
یونجی خم شد و به آرامی دستی به سر نرم گربه کشید. "همینجا بمون، باشه؟ الان برمیگردم."
او به سمت اتاق خواب رفت. لباسهایش کاملاً خیس شده بودند. موهایش به صورتش چسبیده بود و قطرات آب از نوک موهایش چکه میکرد. در حالی که لباسهای خیسش را درآورد و لباس گرم و راحتی پوشید، به این فکر کرد که این گربه از کجا آمده؟ چرا تنها بود؟ و چرا با این سرعت به او اعتماد کرده بود؟
چند دقیقه بعد، یونجی با لباسهای خشک و حولهای که در دست داشت، برگشت. گربه هنوز همانجا نشسته بود. با دیدن یونجی، گوشهایش را تیز کرد و دمش را کمی تکان داد. یونجی با لبخند گفت: "خب، فکر کنم وقتشه یه اسمی برات انتخاب کنم... تو کی هستی، کوچولو؟"
یونجی با نگاه به گربه که هنوز روی زمین نشسته بود، با خودش فکر کرد: اونم خیس شده… اگه مریض بشه چی؟
به سمت گربه رفت و آرام او را بغل کرد. گربه کمی خودش را جمع کرد اما مقاومتی نشان نداد. یونجی با لبخند گفت: "خب کوچولو، فکر کنم تو هم به یه حموم گرم نیاز داری. اول میریم حموم، بعد یه چیزی برای خوردن پیدا میکنیم."
او گربه را با دقت به سمت حمام برد. درِ حمام را باز کرد و گربه را روی لبه وان گذاشت. گربه با کمی تردید به اطراف نگاه میکرد. یونجی شیر آب گرم را باز کرد و با دستش دمای آب را تنظیم کرد.
"آروم باش… ترس نداره." یونجی با صدایی ملایم و آرام گربه را نوازش کرد. وقتی مطمئن شد آب به اندازه کافی گرم است، با احتیاط گربه را در وان گذاشت.
گربه ابتدا کمی خودش را جمع کرد و گوشهایش را عقب داد، اما وقتی یونجی به آرامی آب را روی بدنش ریخت، به نظر میرسید که آرام شد. یونجی با لبخند گفت: "دیدی؟ اصلاً بد نبود."
او به آرامی با یک شامپوی ملایم مخصوص حیوانات، خز نرم و سفید گربه را شست.
- ۱.۹k
- ۲۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط