Haitani Ran Fan fic part11
با رانندش تماس گرفت... بوق دوم نخورده بود که صدای رابرت توی گوشش پیچید....
رابرت: بله قربان امری داشتین...
ران: برو خونه اون دختره خدمتکار... که موهای... نه همشونو ببر... خودت که میدونی... کجا... مگه نه؟..
با لبخندی که گویایی همه چیز بود... تلفن رو قطع کرد... قرار بود... چند نفر تقاص تکتک اشکهایی که ا/ت ریخته بود رو پس بدن...
با فکر به اون روز دستش رو گذاشت رو شقیقش رو ماساژ داد ولی فکرش در تمام این چند روز شده بود اون لحظه احمقانه ... دوباره داشت به یاد میآورد
ا/ت : ران ساما... لطفا... اون خیلی اذیتم میکنن... ببینید چه اتفاقی برای صورتم و دستم افتاده... اون منو....
با سیلی که به صورتش خورد دیگه صدایی ازش شنیده نشد...
ران: خفه شو ا/ت... خیلی خسته کنندهای ... به من چه ربطی داره... برو رد کارت.... مگه نمیبینی کار دارم...
با مرور کردن اون اتفاق... دوباره شقیقش رو بادستش ماساژ داد... نباید اونجوری با ا/ت رفتار میکرد.. اون تقصیری نداشت...
توی این سه روز گذشته اصلا باهاش حرف نزده بود....
دختری که تونسته بود... با تمام اتفاقات کنار بیاد و بهش عشق بورزه و با هر اتفاق کوچیک لبخند روی لبش شکل میگرفت... توی این سه روز... دیگه نمیخندید...
ران: دلم برای خندیدنت تنگ شده.... کیتین کوچولو....
پایین رفت و سوار ماشینش شد و روند... درسته ماشینش اونجا بود... چون رابرت مجبور شده بود با ون شرکت بره تا همه خدمتکارا رو بتونه سوار کنه...
جلوی گل فروشی که سر راهش بود ترمز زد... دسته گلی از رز های سرخ برای تنها معشوقش خرید و راه افتاد... جعبه مشکی رنگ مخملی رو توی دستش رو نگاهی انداخت... حلقه ای که توی جعبه بود برازنده دستای زیبای ا/ت بود...
حلقه ای که با برادرش برای خرید رفته بودن و قرار بود آخر هفته از ا/ت معذرت خواهی کنه و ازش بخواد که معشوق حقیقیش بشه...
با موقف شدن ماشینش از ماشین پیاده شد... و وارد عمارت شد... با چیزی که دید شک برش داشت ...
خون روی تمام سطح زمین پخش شده بود...
(تازه از جلسه امتحان برگشتم، دیگه امروزو شاید فعالیت کنم یا شاید مطالعات بخونم)
رابرت: بله قربان امری داشتین...
ران: برو خونه اون دختره خدمتکار... که موهای... نه همشونو ببر... خودت که میدونی... کجا... مگه نه؟..
با لبخندی که گویایی همه چیز بود... تلفن رو قطع کرد... قرار بود... چند نفر تقاص تکتک اشکهایی که ا/ت ریخته بود رو پس بدن...
با فکر به اون روز دستش رو گذاشت رو شقیقش رو ماساژ داد ولی فکرش در تمام این چند روز شده بود اون لحظه احمقانه ... دوباره داشت به یاد میآورد
ا/ت : ران ساما... لطفا... اون خیلی اذیتم میکنن... ببینید چه اتفاقی برای صورتم و دستم افتاده... اون منو....
با سیلی که به صورتش خورد دیگه صدایی ازش شنیده نشد...
ران: خفه شو ا/ت... خیلی خسته کنندهای ... به من چه ربطی داره... برو رد کارت.... مگه نمیبینی کار دارم...
با مرور کردن اون اتفاق... دوباره شقیقش رو بادستش ماساژ داد... نباید اونجوری با ا/ت رفتار میکرد.. اون تقصیری نداشت...
توی این سه روز گذشته اصلا باهاش حرف نزده بود....
دختری که تونسته بود... با تمام اتفاقات کنار بیاد و بهش عشق بورزه و با هر اتفاق کوچیک لبخند روی لبش شکل میگرفت... توی این سه روز... دیگه نمیخندید...
ران: دلم برای خندیدنت تنگ شده.... کیتین کوچولو....
پایین رفت و سوار ماشینش شد و روند... درسته ماشینش اونجا بود... چون رابرت مجبور شده بود با ون شرکت بره تا همه خدمتکارا رو بتونه سوار کنه...
جلوی گل فروشی که سر راهش بود ترمز زد... دسته گلی از رز های سرخ برای تنها معشوقش خرید و راه افتاد... جعبه مشکی رنگ مخملی رو توی دستش رو نگاهی انداخت... حلقه ای که توی جعبه بود برازنده دستای زیبای ا/ت بود...
حلقه ای که با برادرش برای خرید رفته بودن و قرار بود آخر هفته از ا/ت معذرت خواهی کنه و ازش بخواد که معشوق حقیقیش بشه...
با موقف شدن ماشینش از ماشین پیاده شد... و وارد عمارت شد... با چیزی که دید شک برش داشت ...
خون روی تمام سطح زمین پخش شده بود...
(تازه از جلسه امتحان برگشتم، دیگه امروزو شاید فعالیت کنم یا شاید مطالعات بخونم)
۸.۳k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.