تنهایت می گذارد تو می مانی و یک ردپا

تنهایت می گذارد، تو می مانی و یک ردپا
گرمای دست هایت می رود، سردت می شود، یخ میزنی و پس از مدتی به تنهایی عادت می کنی...
تا اینکه لعنتی ای با آتشی در دست هایش می آید، گرمت می کند و باعث می شود تنهایی را فراموش کنی، ولی او هم نمی ماند.
و دوباره باز همه چیز تکرار میشود
گرمای دست هایت می رود، سردت می شود، یخ میزنی...
اما این بار لبخندی گوشه لبانت می شکند، دیگر منتظر هیچ لعنتی ای نیستی، به دنبال آتش نمی گردی، با یخ زدن کنار آمده ای،
و تنهایی را هم دوست داری!

روزبه_معین
دیدگاه ها (۱۲)

اسفند هر چه سرد، هرچه سخت اما در پی اش بهاری هستدرست مثل زند...

یار، هی یار، یار!اینجا اگرچه گاهگل به زمستان خسته، خار میشود...

وقتے حس ڪردیجایی اضافی هستی خودت برو! اجازه راهی ڪردنت رو به...

هر زنی باید یک نفر را داشته باشد که وقتی میوه ها را توی سینک...

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شببدین سان خواب ها ر...

خاطراتِ تو ،نه ارو است که بسوزاندو نه زلزله ای سهمگین ، که و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط