PART54
یک سال دیگر گذشته بود.
یک سالی که مثل صد سال گذشت.
یک سالی که جونگکوک هر روز و هر شبش را با نقشهکشی، خون، خیانت و دلتنگی گذراند.
حالا دیگر نه آن پسر خام قبل بود و نه نگاهش به زندگی مثل قبل روشن. چشمهایش یخزدهتر از زمستان لندن شده بودند، اما درونش مثل جهنم میسوخت.
اتاق دفتر جیمز پر از دود سیگار بود. صدای نفسکشیدنش سنگین بود و مثل همیشه، پشت میز چوبی بزرگش نشسته بود. مردی که همه از او میترسیدند.
جونگکوک ایستاده بود. نگاهش به زمین بود اما ذهنش…
ذهنش پر از فریاد بود. پر از “رایا”.
جیمز گفت:
«خیلی خوب کار کردی. تو این مدت ثابت کردی میتونی جای لیام رو بگیری. اما هنوز یه مرحلهی آخر مونده.»
چشمهای جونگکوک برای لحظهای تیرهتر شدند.
"مرحله آخر؟ لعنتی… چرا نمیذاری راحت نفست قطع شه؟"
او فقط یک چیز میخواست: قتل جیمز.
اما میدانست جیمز سادهلوح نیست. مثل مار میمانست؛ حتی وقتی زخمیست، هنوز زهرش را نگه داشته.
شب بود.
جونگکوک توی اتاقش نشسته بود و روی یک کاغذ کوچک نقشه میکشید:
راه فرار از عمارت؟ فقط تونل قدیمی سمت شمال.
افراد جیمز؟ حداقل ۱۲ نفر مسلح.
نقطهی کور دوربینها؟ ۳ نقطه.
نفسش سنگین شد. نگاهش به عکس رایا روی گوشی افتاد.
"برای تو… همهچی رو برای تو انجام میدم."
او یک شانس داشت. فقط یک فرصت.
اما…
همهچی درست پیش نرفت.
در شبی که قرار بود جیمز را بکشد، فهمید جیمز از مدتها قبل بو برده و یک تله برایش گذاشته است.
وقتی وارد دفتر تاریک شد، صدای خونسرد جیمز در تاریکی پیچید:
«فکر کردی میتونی به همین راحتی منو از وسط بازی حذف کنی؟»
نور چراغقوه روی صورتش افتاد. دور تا دور اتاق پر از افراد مسلح بود.
جونگکوک دندانهایش را روی هم فشار داد.
"لعنتی… اینبار گند زدی."
اما آرامش ظاهرش را حفظ کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
«من اومده بودم درباره پرونده قاچاق حرف بزنم.»
جیمز با همان لبخند ترسناک گفت:
«میدونم تو باهوشی. ولی یادت باشه… باهوشها هم یه روز اشتباه میکنن.»
جونگکوک زنده ماند. فقط چون جیمز هنوز به او نیاز داشت. اما حالا فهمید…
این هیولا به این راحتی نمیمیره.
او باید صبر میکرد. نقشهاش را کاملتر میکرد. و این یعنی…
یک سال دیگر دلتنگی.
یک سالی که مثل صد سال گذشت.
یک سالی که جونگکوک هر روز و هر شبش را با نقشهکشی، خون، خیانت و دلتنگی گذراند.
حالا دیگر نه آن پسر خام قبل بود و نه نگاهش به زندگی مثل قبل روشن. چشمهایش یخزدهتر از زمستان لندن شده بودند، اما درونش مثل جهنم میسوخت.
اتاق دفتر جیمز پر از دود سیگار بود. صدای نفسکشیدنش سنگین بود و مثل همیشه، پشت میز چوبی بزرگش نشسته بود. مردی که همه از او میترسیدند.
جونگکوک ایستاده بود. نگاهش به زمین بود اما ذهنش…
ذهنش پر از فریاد بود. پر از “رایا”.
جیمز گفت:
«خیلی خوب کار کردی. تو این مدت ثابت کردی میتونی جای لیام رو بگیری. اما هنوز یه مرحلهی آخر مونده.»
چشمهای جونگکوک برای لحظهای تیرهتر شدند.
"مرحله آخر؟ لعنتی… چرا نمیذاری راحت نفست قطع شه؟"
او فقط یک چیز میخواست: قتل جیمز.
اما میدانست جیمز سادهلوح نیست. مثل مار میمانست؛ حتی وقتی زخمیست، هنوز زهرش را نگه داشته.
شب بود.
جونگکوک توی اتاقش نشسته بود و روی یک کاغذ کوچک نقشه میکشید:
راه فرار از عمارت؟ فقط تونل قدیمی سمت شمال.
افراد جیمز؟ حداقل ۱۲ نفر مسلح.
نقطهی کور دوربینها؟ ۳ نقطه.
نفسش سنگین شد. نگاهش به عکس رایا روی گوشی افتاد.
"برای تو… همهچی رو برای تو انجام میدم."
او یک شانس داشت. فقط یک فرصت.
اما…
همهچی درست پیش نرفت.
در شبی که قرار بود جیمز را بکشد، فهمید جیمز از مدتها قبل بو برده و یک تله برایش گذاشته است.
وقتی وارد دفتر تاریک شد، صدای خونسرد جیمز در تاریکی پیچید:
«فکر کردی میتونی به همین راحتی منو از وسط بازی حذف کنی؟»
نور چراغقوه روی صورتش افتاد. دور تا دور اتاق پر از افراد مسلح بود.
جونگکوک دندانهایش را روی هم فشار داد.
"لعنتی… اینبار گند زدی."
اما آرامش ظاهرش را حفظ کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
«من اومده بودم درباره پرونده قاچاق حرف بزنم.»
جیمز با همان لبخند ترسناک گفت:
«میدونم تو باهوشی. ولی یادت باشه… باهوشها هم یه روز اشتباه میکنن.»
جونگکوک زنده ماند. فقط چون جیمز هنوز به او نیاز داشت. اما حالا فهمید…
این هیولا به این راحتی نمیمیره.
او باید صبر میکرد. نقشهاش را کاملتر میکرد. و این یعنی…
یک سال دیگر دلتنگی.
- ۴.۰k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط