PART53
باد سرد با تیزی تیغ از کوچههای تنگ لندن میگذشت. بوی خون خشکشده و رطوبت دیوارها فضا را خفه میکرد.
جونگکوک پشت دیوار سنگی قدیمی ایستاده بود، ماسک سیاهش روی صورت، و نفسهای عمیق اما بیصدا میکشید. دستهایش عرق کرده بودند، اما انگشتانش محکم دور قبضهی اسلحه حلقه شده بودند.
هدف در طبقهی بالا بود. مردی که باید امشب از نفس میافتاد.
اگر حتی یک اشتباه میکرد، کار خودش هم همینجا تمام میشد.
بیسیم خشخش کرد:
«آلفا-۱، منطقه پاک نیست. دو نگهبان مسلح در راهپله. آمادهای؟»
کوک زیر لب زمزمه کرد:
«آمادهام.»
به سمت راهپله خزید. نور چراغ قوهی نگهبانان روی دیوارها میرقصید. ضربان قلبش تندتر شد. یک... دو... الان!
با حرکتی سریع از گوشه پرید و اسلحهی خفهکندارش را شلیک کرد. گلولهها بدون صدا از لوله بیرون رفتند. نگهبان اول افتاد، اما دومی قبل از اینکه زمین بخورد، ماشه را چکاند.
بنگ!
گلوله از چند سانتیمتری صورت کوک رد شد و در دیوار نشست. قلبش به شدت کوبید.
با یک لگد، تفنگ نگهبان دوم را پرت کرد و چاقوی کوچکش را در گردن او فرو برد. خون به صورتش پاشید.
نفسش سنگین شد، اما نباید مکث میکرد.
"تمرکز کن... فقط یه قدم دیگه..."
به طبقهی بالا رسید. صدای موزیک از اتاق میآمد. جان هدف تنها نبود. دو بادیگارد داخل اتاق قدم میزدند. اگر صدای گلوله در میآمد، همهچی میسوخت.
کوک گوشهای کمین کرد و منتظر لحظهی مناسب ماند. عرق از شقیقهاش سرازیر شد. دستش لرزید.
"لعنتی... این بار نباید خراب کنم..."
وقتی یکی از بادیگاردها از او دور شد، جونگکوک مثل سایه پشت دیگری ظاهر شد، دهانش را گرفت و با یک حرکت چاقو را در قلبش فرو کرد. بدن سنگین مرد بیجان روی زمین افتاد. دومین بادیگارد چرخید اما دیر بود؛ گلولهای بیصدا در پیشانیاش نشست.
حالا فقط هدف مانده بود. مرد، با چشمهای وحشتزده به جونگکوک نگاه کرد.
«تو کی هستی؟»
کوک آرام گفت:
«کابوسِ آخرِت.»
گلولهی آخر درست میان دو ابروی مرد نشست.
کار تمام شد.
جونگکوک پشت دیوار سنگی قدیمی ایستاده بود، ماسک سیاهش روی صورت، و نفسهای عمیق اما بیصدا میکشید. دستهایش عرق کرده بودند، اما انگشتانش محکم دور قبضهی اسلحه حلقه شده بودند.
هدف در طبقهی بالا بود. مردی که باید امشب از نفس میافتاد.
اگر حتی یک اشتباه میکرد، کار خودش هم همینجا تمام میشد.
بیسیم خشخش کرد:
«آلفا-۱، منطقه پاک نیست. دو نگهبان مسلح در راهپله. آمادهای؟»
کوک زیر لب زمزمه کرد:
«آمادهام.»
به سمت راهپله خزید. نور چراغ قوهی نگهبانان روی دیوارها میرقصید. ضربان قلبش تندتر شد. یک... دو... الان!
با حرکتی سریع از گوشه پرید و اسلحهی خفهکندارش را شلیک کرد. گلولهها بدون صدا از لوله بیرون رفتند. نگهبان اول افتاد، اما دومی قبل از اینکه زمین بخورد، ماشه را چکاند.
بنگ!
گلوله از چند سانتیمتری صورت کوک رد شد و در دیوار نشست. قلبش به شدت کوبید.
با یک لگد، تفنگ نگهبان دوم را پرت کرد و چاقوی کوچکش را در گردن او فرو برد. خون به صورتش پاشید.
نفسش سنگین شد، اما نباید مکث میکرد.
"تمرکز کن... فقط یه قدم دیگه..."
به طبقهی بالا رسید. صدای موزیک از اتاق میآمد. جان هدف تنها نبود. دو بادیگارد داخل اتاق قدم میزدند. اگر صدای گلوله در میآمد، همهچی میسوخت.
کوک گوشهای کمین کرد و منتظر لحظهی مناسب ماند. عرق از شقیقهاش سرازیر شد. دستش لرزید.
"لعنتی... این بار نباید خراب کنم..."
وقتی یکی از بادیگاردها از او دور شد، جونگکوک مثل سایه پشت دیگری ظاهر شد، دهانش را گرفت و با یک حرکت چاقو را در قلبش فرو کرد. بدن سنگین مرد بیجان روی زمین افتاد. دومین بادیگارد چرخید اما دیر بود؛ گلولهای بیصدا در پیشانیاش نشست.
حالا فقط هدف مانده بود. مرد، با چشمهای وحشتزده به جونگکوک نگاه کرد.
«تو کی هستی؟»
کوک آرام گفت:
«کابوسِ آخرِت.»
گلولهی آخر درست میان دو ابروی مرد نشست.
کار تمام شد.
- ۲.۹k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط