ₚₐᵣₜ۱۳
ₚₐᵣₜ۱۳
______صبح
با احساس جای خالی اجوما بیدار شدم و یه دوش ده مینی گرفتم...با خیال راحت لباسم رو پوشیدم و عطر زدم..هنوز خسته بودم اما امروز باید تمیزکاری میکردیم...رفتم پایین و یه چیز کوچولو خوردم....اجوما برای ارباب صبحانه برده بود اما در رو باز نمیکرد پس پشت درش گذاشت...نمیدونم الان ارباب چه حسی داره..ولی اون قویه...میتونه هندلش کنه..
*تو دختر....بیا برو ببین آقا صبحانشو خورد یا نه..
خدمتکار(اگر نخورده بود چی؟)
*بیا منو صدا کن(شبی بچه هایی که تهدیدشون میکنن😂)
چند مین بعد خدمتکاره با رنگ پریده و جیغ جیغ کنان اومد پایین...
خ(اجوماااا....آقای کیممم«دست راست و رفیق جونگکوک»(با داد و بیداد)
*چیه دختر چت شده سر صبحی جیغ میکشی
خ(ا...ر..ارباب...(با صدای لرزون)
*چی شده خب؟؟
خ(ارباب حالش خوب نیست(با گریه)
من و اجوما و آقای کیم و چند تا خدمتکارای دیگه رفتیم بالا تا ببینیم این دختره چی میگه..
در رو که باز کردیم با جونگکوک بی جون و اتاقی پر از خون رو به رو شدیم...
*یا خدا...جونگکوک....پسرم...چیشده...چرا پهلوت خونیه(با گریه)
_آ...اجو..ما...او..اون..زن..از..م..من..حا..حامله...نبود(با لبخند)
*چه بلایی سرت اومده؟کی اینکارو کرده؟(عررر بچم😭)
به جسم خونینش نگاه میکردم...قلبم تند میزد..دستام میلرزید..اشک توی چشمام جمع شده بود...
دکتر(برید کنار(با داد)
دکتر با سرعت طرف جونگکوک رفت و اونو روی تخت گزاشت...
ساعت تقریبا۴عصر بود...من اجوما رو آروم میکردم و دکتر هنوز داخل اتاق بود...
+اجوما جونم..یچیزی بخور...حتی صبحانه هم نخوردی..از حال میری
______صبح
با احساس جای خالی اجوما بیدار شدم و یه دوش ده مینی گرفتم...با خیال راحت لباسم رو پوشیدم و عطر زدم..هنوز خسته بودم اما امروز باید تمیزکاری میکردیم...رفتم پایین و یه چیز کوچولو خوردم....اجوما برای ارباب صبحانه برده بود اما در رو باز نمیکرد پس پشت درش گذاشت...نمیدونم الان ارباب چه حسی داره..ولی اون قویه...میتونه هندلش کنه..
*تو دختر....بیا برو ببین آقا صبحانشو خورد یا نه..
خدمتکار(اگر نخورده بود چی؟)
*بیا منو صدا کن(شبی بچه هایی که تهدیدشون میکنن😂)
چند مین بعد خدمتکاره با رنگ پریده و جیغ جیغ کنان اومد پایین...
خ(اجوماااا....آقای کیممم«دست راست و رفیق جونگکوک»(با داد و بیداد)
*چیه دختر چت شده سر صبحی جیغ میکشی
خ(ا...ر..ارباب...(با صدای لرزون)
*چی شده خب؟؟
خ(ارباب حالش خوب نیست(با گریه)
من و اجوما و آقای کیم و چند تا خدمتکارای دیگه رفتیم بالا تا ببینیم این دختره چی میگه..
در رو که باز کردیم با جونگکوک بی جون و اتاقی پر از خون رو به رو شدیم...
*یا خدا...جونگکوک....پسرم...چیشده...چرا پهلوت خونیه(با گریه)
_آ...اجو..ما...او..اون..زن..از..م..من..حا..حامله...نبود(با لبخند)
*چه بلایی سرت اومده؟کی اینکارو کرده؟(عررر بچم😭)
به جسم خونینش نگاه میکردم...قلبم تند میزد..دستام میلرزید..اشک توی چشمام جمع شده بود...
دکتر(برید کنار(با داد)
دکتر با سرعت طرف جونگکوک رفت و اونو روی تخت گزاشت...
ساعت تقریبا۴عصر بود...من اجوما رو آروم میکردم و دکتر هنوز داخل اتاق بود...
+اجوما جونم..یچیزی بخور...حتی صبحانه هم نخوردی..از حال میری
۵.۶k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.