ₚₐᵣₜ۱۲
ₚₐᵣₜ۱۲
سرم رو به در اتاقش چسبوندم...
+آقا...خواهش میکنم بزارید اجوما بره..تقصیر من بود...برای یک بارم که شده نزارید مدیون کس دیگه ای باشم...(با بغض)
جونگکوک(روی تخت دراز کشیده بودم و اجوما کنارم روی تخت نشسته بود و سرم رو نوازش میکرد...قطره اشک مزاحمی روی بالش چکید و پخش شد...احساس میکردم دیگه هیچ کس وجود نداره که بهش اعتماد داشته باشم..از اون طرفم اون دختره که باعث تمام بدبختیام بود داشت التماس میکرد بجای اجوما اونو تنبیه کنم...من نمیتونستم اجوما رو تنبیه کنم..اون مادر من بود..ولی دلم ازش شکسته بود...قلبم درد میکرد...دردی که هیچ درمونی نداره...
+خواهش میکنم...بزار اجوما بیاد بیرون..خواهش میکنم(با گریه)
در بالاخره باز شد...من بدون معطلی رفتم داخل و دنبال اجوما گشتم...شکنجش نداده بود...کاملا سالم بود..بغلش کردم و گریه کردم..
+اجوما...اجوما جونممم(همراه با عر)
*گریه نکن دخترم...من خوبم...
اشکامو پاک کردم و نگاهی به جونگکوک انداختم...از پنجره بیرون رو نگاه میکرد..
+ازتون ممنونم ارباب
_خیلی خب حالا برید بیرون
دست اجوما رو سفت چسبیده بودم...بردمش توی اتاقم و شب رو روی تختم با هم خوابیدیم...اجوما هم برام کلی داستان قدیمی تعریف کرد...احساس میکردم دوباره مادر دارم.......
امروز برای اولین بار دلم برای ارباب سوخت...از توی چشماش میفهمیدم که توی گذشتش سختی های زیادی کشیده...چشماش منو یاد یکی از خواب هام میندازه...با اینکه خواب بدی بود اما اون فردی که تمام مدت همراهیم میکرد چشماش شباهت کمی به چشمای ارباب نداشت...
توی ذهنم خوابم رو مرور میکردم که از خستگی خوابم برد.
گایز ببخشید چند روز نبودم🥲🤌مسافرت بودم....
دوباره پارت میزارم براتون🌜🫂
سرم رو به در اتاقش چسبوندم...
+آقا...خواهش میکنم بزارید اجوما بره..تقصیر من بود...برای یک بارم که شده نزارید مدیون کس دیگه ای باشم...(با بغض)
جونگکوک(روی تخت دراز کشیده بودم و اجوما کنارم روی تخت نشسته بود و سرم رو نوازش میکرد...قطره اشک مزاحمی روی بالش چکید و پخش شد...احساس میکردم دیگه هیچ کس وجود نداره که بهش اعتماد داشته باشم..از اون طرفم اون دختره که باعث تمام بدبختیام بود داشت التماس میکرد بجای اجوما اونو تنبیه کنم...من نمیتونستم اجوما رو تنبیه کنم..اون مادر من بود..ولی دلم ازش شکسته بود...قلبم درد میکرد...دردی که هیچ درمونی نداره...
+خواهش میکنم...بزار اجوما بیاد بیرون..خواهش میکنم(با گریه)
در بالاخره باز شد...من بدون معطلی رفتم داخل و دنبال اجوما گشتم...شکنجش نداده بود...کاملا سالم بود..بغلش کردم و گریه کردم..
+اجوما...اجوما جونممم(همراه با عر)
*گریه نکن دخترم...من خوبم...
اشکامو پاک کردم و نگاهی به جونگکوک انداختم...از پنجره بیرون رو نگاه میکرد..
+ازتون ممنونم ارباب
_خیلی خب حالا برید بیرون
دست اجوما رو سفت چسبیده بودم...بردمش توی اتاقم و شب رو روی تختم با هم خوابیدیم...اجوما هم برام کلی داستان قدیمی تعریف کرد...احساس میکردم دوباره مادر دارم.......
امروز برای اولین بار دلم برای ارباب سوخت...از توی چشماش میفهمیدم که توی گذشتش سختی های زیادی کشیده...چشماش منو یاد یکی از خواب هام میندازه...با اینکه خواب بدی بود اما اون فردی که تمام مدت همراهیم میکرد چشماش شباهت کمی به چشمای ارباب نداشت...
توی ذهنم خوابم رو مرور میکردم که از خستگی خوابم برد.
گایز ببخشید چند روز نبودم🥲🤌مسافرت بودم....
دوباره پارت میزارم براتون🌜🫂
۶.۷k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.