ₚₐᵣₜ۱۴
ₚₐᵣₜ۱۴
+اجوما جونم..یچیزی بخور...حتی صبحانه هم نخوردی..از حال میری
*ا..اگر(هق)اتفاقی(هق)براش بیوفته چی؟(با گریه)
+نترس...جئون جونگکوکی که من میشناسم قوی تر از این حرفاست..
سعی کردم به اجوما یکم غذا بدم که دکتر اومد بیرون و اجوما هجوم برد سمتش..
*حالش چطوره؟(با گریه)
د(پهلوش با چاقو زخمی شده...خوشبختانه کوک آدم قوییه...حالش خوب میشه نگران نباشید
*ممنون.....میتونم برم ببینمش؟
د(بله..فقط زود بیایید بیرون تا استراحت کنه
اجوما داشت میرفت که دستش رو گرفتم
+منم میام
*لازم نکرده...برو سوپ درست کن..
+بقیه میرن...منم میخوام ببینمش
اهمیت نداد و رفت داخل..منم باهاش رفتم..
*پسرم...حالت خوبه؟نمیدونی این چند ساعت برای من چجوری گذشت(با گریه)
آ(کنار تخت نشستم و دستشو گرفتم...)
_اجوما...من..آدم بدی..نیستم..
*معلومه که نیستی این چه حرفیه
_اون..بچه..مال من نیست
*خب خداروشکر..خیلی خوبه
_بازم..طرفداری..اونو میکنی؟
*عزیز دلم من همیشه طرف توام..مطمئن باش..
_(لبخند)
+م..من..معذرت میخوام..
به چشمام نگاه میکرد و لبخند میزد..یه حسی بهم میگفت یه نمه آدم شده..
_ت..تقصیر..ت..تو..نبود
+واقا؟یعنی منو بخشیدی؟
_من هیچوقت..نمیبخشمت
+ایششش
همه زدیم زیر خنده...بعد از اینکه با هم سه تایی حرف زدیم براش سوپ پختم و زخمش رو ضد عفونی کردم....یه حس عجیبی داشتم...حتی اون روزی که بدجور شکنجم داد ازش متنفر نشدم...احساس میکردم هیچوقت نمیتونم ازش متنفر شم..نمیدونم اسم این حس چیه..اما کاش زیاد بهش وابسته نشم....
ساعت ۱نصفه شب بود و من بخاطر فکر کردن به اتفاقاتی که افتاده نتونستم پلک روی هم بزارم....کی این کارو باهاش کرده؟چرا به پلیس نمیگه؟چرا درموردش به هیچ کس نمیگه؟...توی تخت تکون میخوردم و سعی میکردم همه چیز رو از ذهنم بیرون کنم اما نمیشد...خیلی کنجکاو شده بودم...
شرط پارت بعد
۱۰لایک
۵کامنت
+اجوما جونم..یچیزی بخور...حتی صبحانه هم نخوردی..از حال میری
*ا..اگر(هق)اتفاقی(هق)براش بیوفته چی؟(با گریه)
+نترس...جئون جونگکوکی که من میشناسم قوی تر از این حرفاست..
سعی کردم به اجوما یکم غذا بدم که دکتر اومد بیرون و اجوما هجوم برد سمتش..
*حالش چطوره؟(با گریه)
د(پهلوش با چاقو زخمی شده...خوشبختانه کوک آدم قوییه...حالش خوب میشه نگران نباشید
*ممنون.....میتونم برم ببینمش؟
د(بله..فقط زود بیایید بیرون تا استراحت کنه
اجوما داشت میرفت که دستش رو گرفتم
+منم میام
*لازم نکرده...برو سوپ درست کن..
+بقیه میرن...منم میخوام ببینمش
اهمیت نداد و رفت داخل..منم باهاش رفتم..
*پسرم...حالت خوبه؟نمیدونی این چند ساعت برای من چجوری گذشت(با گریه)
آ(کنار تخت نشستم و دستشو گرفتم...)
_اجوما...من..آدم بدی..نیستم..
*معلومه که نیستی این چه حرفیه
_اون..بچه..مال من نیست
*خب خداروشکر..خیلی خوبه
_بازم..طرفداری..اونو میکنی؟
*عزیز دلم من همیشه طرف توام..مطمئن باش..
_(لبخند)
+م..من..معذرت میخوام..
به چشمام نگاه میکرد و لبخند میزد..یه حسی بهم میگفت یه نمه آدم شده..
_ت..تقصیر..ت..تو..نبود
+واقا؟یعنی منو بخشیدی؟
_من هیچوقت..نمیبخشمت
+ایششش
همه زدیم زیر خنده...بعد از اینکه با هم سه تایی حرف زدیم براش سوپ پختم و زخمش رو ضد عفونی کردم....یه حس عجیبی داشتم...حتی اون روزی که بدجور شکنجم داد ازش متنفر نشدم...احساس میکردم هیچوقت نمیتونم ازش متنفر شم..نمیدونم اسم این حس چیه..اما کاش زیاد بهش وابسته نشم....
ساعت ۱نصفه شب بود و من بخاطر فکر کردن به اتفاقاتی که افتاده نتونستم پلک روی هم بزارم....کی این کارو باهاش کرده؟چرا به پلیس نمیگه؟چرا درموردش به هیچ کس نمیگه؟...توی تخت تکون میخوردم و سعی میکردم همه چیز رو از ذهنم بیرون کنم اما نمیشد...خیلی کنجکاو شده بودم...
شرط پارت بعد
۱۰لایک
۵کامنت
۵.۸k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.