ₚₐᵣₜ15
ₚₐᵣₜ15
خیلی کنجکاو شده بودم...حدود دو ساعت گذشت و من تصمیم گرفتم برم به ارباب سر بزنم....
لباسم #۲ رو مرتب کردم و از اتاق زدم بیرون...آروم در اتاقو بستم و کل راهرو رو طی کردم...در رو نیمه باز گذاشته بودم تا هر وقت از شب که لازم بود بتونم بی سروصدا وارد. اتاق بشم......
فضای اتاق با یک چراغ خواب آبی یکم ترسناک شده بود...آخه چرا این مرد نمیتونه یه چراغ مثل آدم بخره؟
دستم رو روی تاج تخت گذاشتم و به چشمای غرق در خوابش خیره شدم...عطر تلخش...موهای لخت مشکیش و پرسینگ لبش آدم رو مست میکرد....
لبخند شیرینی زدم و یک دستم رو آروم روی پیشونی اون و اون دستم رو روی پیشونی خودم گذاشتم تا دمای بدنشو مقایسه کنم....دلم نمیخواست دستم رو از روی صورتش بردارم....
از ته قلبم میخواستم تا ابد کنارش بمونم....اما اون یه نجیب زاده بود و من یه خدمتکار که توی خونه ی خودش به زور میتونست زندگی کنه و غذا بخوره...
لبخندم محو شد و دستم رو از روی صورتش برداشتم...از اتاق بیرون اومدم و در رو نیمه باز گذاشتم...رفتم سمت اتاقم و خواستم در رو باز کنم که یادم افتاد کلیدم روی میز جامونده..
+هوفففف...بیخیال(با عصبانیت ولی آروم)
ساعت پنج صبح بود و من داشتم از خستگی میمردم...دو ساعت دیگه کارم شروع میشه و من هنوز هیچی نخوابیدم...پشت در نشسته بودم و از سرما توی خودم جمع شده بودم...کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
جونگکوک(ساعت هفت صبح بلند شدم و دوش گرفتم...هنوز یکم درد داشتم ولی این زخما برای من چیز خاصی نیستن
لباسم #3,رو پوشیدم و عطر زدم...از اتاق رفتم بیرون و خواستم از پله ها برم پایین که دیدم بورام جلوی در نشسته و خوابش برده...تعجب کردم که چرا با لباس خواب اینجا نشسته ولی خب مهم این بود که داشت از سرما یخ میزد..
_تو جای خواب نداری نه؟(آروم و با غر غر)
جلوش خم شدم و با دستم موهاشو کنار زدم...نوک بینیش بخاطر سرما قرمز شده بود و توی خواب حرف میزد....
لبخند زدم و سعی کردم بفهمم چی میگه...
+نه!!...خواهش میکنم نزنش...اون فقط یه بچس!
قطره های اشک از گوشه ی چشمش روی گونه هاش سرازیر میشد...
_هی!بلندشو!...داری خواب میبینی...
بورام(چشمام رو با وحشت باز کردم و تازه فهمیدم دوباره همون کابوس کوفتی بوده...با صدای ضعیفی که بهم میگفت بیدارشم به خودم اومدم و یه نگاه به وضعیتم کردم...
با لباس خواب وسط راهرو خوابم برده بود و اربابم اونجا کنارم بود........نکنه تو خواب چرت و پرت گفته باشم؟...
خیلی کنجکاو شده بودم...حدود دو ساعت گذشت و من تصمیم گرفتم برم به ارباب سر بزنم....
لباسم #۲ رو مرتب کردم و از اتاق زدم بیرون...آروم در اتاقو بستم و کل راهرو رو طی کردم...در رو نیمه باز گذاشته بودم تا هر وقت از شب که لازم بود بتونم بی سروصدا وارد. اتاق بشم......
فضای اتاق با یک چراغ خواب آبی یکم ترسناک شده بود...آخه چرا این مرد نمیتونه یه چراغ مثل آدم بخره؟
دستم رو روی تاج تخت گذاشتم و به چشمای غرق در خوابش خیره شدم...عطر تلخش...موهای لخت مشکیش و پرسینگ لبش آدم رو مست میکرد....
لبخند شیرینی زدم و یک دستم رو آروم روی پیشونی اون و اون دستم رو روی پیشونی خودم گذاشتم تا دمای بدنشو مقایسه کنم....دلم نمیخواست دستم رو از روی صورتش بردارم....
از ته قلبم میخواستم تا ابد کنارش بمونم....اما اون یه نجیب زاده بود و من یه خدمتکار که توی خونه ی خودش به زور میتونست زندگی کنه و غذا بخوره...
لبخندم محو شد و دستم رو از روی صورتش برداشتم...از اتاق بیرون اومدم و در رو نیمه باز گذاشتم...رفتم سمت اتاقم و خواستم در رو باز کنم که یادم افتاد کلیدم روی میز جامونده..
+هوفففف...بیخیال(با عصبانیت ولی آروم)
ساعت پنج صبح بود و من داشتم از خستگی میمردم...دو ساعت دیگه کارم شروع میشه و من هنوز هیچی نخوابیدم...پشت در نشسته بودم و از سرما توی خودم جمع شده بودم...کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
جونگکوک(ساعت هفت صبح بلند شدم و دوش گرفتم...هنوز یکم درد داشتم ولی این زخما برای من چیز خاصی نیستن
لباسم #3,رو پوشیدم و عطر زدم...از اتاق رفتم بیرون و خواستم از پله ها برم پایین که دیدم بورام جلوی در نشسته و خوابش برده...تعجب کردم که چرا با لباس خواب اینجا نشسته ولی خب مهم این بود که داشت از سرما یخ میزد..
_تو جای خواب نداری نه؟(آروم و با غر غر)
جلوش خم شدم و با دستم موهاشو کنار زدم...نوک بینیش بخاطر سرما قرمز شده بود و توی خواب حرف میزد....
لبخند زدم و سعی کردم بفهمم چی میگه...
+نه!!...خواهش میکنم نزنش...اون فقط یه بچس!
قطره های اشک از گوشه ی چشمش روی گونه هاش سرازیر میشد...
_هی!بلندشو!...داری خواب میبینی...
بورام(چشمام رو با وحشت باز کردم و تازه فهمیدم دوباره همون کابوس کوفتی بوده...با صدای ضعیفی که بهم میگفت بیدارشم به خودم اومدم و یه نگاه به وضعیتم کردم...
با لباس خواب وسط راهرو خوابم برده بود و اربابم اونجا کنارم بود........نکنه تو خواب چرت و پرت گفته باشم؟...
۶.۴k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.