سرنوشت تو
سینا : احسان که درو باز کرد با خجالت پیاده شدم سمت در ورودی رفتیم که دو تا آدم خیلی بزرگ جلو در وایساده بودن خیلی نامحسوس رفتم پشت احسان
احسان : داشت خیلی آروم می رفت پشت سرم لابد از بادیگارد ها ترسیده بی توجه بهش نزدیکتر شدم که بادیگارد شناختم سلام کردو درو باز کرد
سینا : مرد بیچاره سلام کرد سلام کرد احسان جوابش و با سر داد
هر جور فکر میکنم سلام کردن راحت تره
با اینکه خیلی ترسناک بود اما نیم وجب چربی و تکون دا م و سلام کردم
وارد خونه که شدیم خیلی قشنگ بود اتاق های زیادی بود که احسان رفت سمت بزرگترین و در زد
تازه یادم اومد برای چی اینجام احساس کردم بدنم سرد شده
احسان : متوجه لرزش بدنش شدم که با وارد شدنمون و دیدن هاکان بیشتر شد
اونقدر نزدیک اومد که بهم چسبید نمی تونستم کاری براش کنم باید عادت میکرد سمت هاکان برگشتم و سلام کردم
هاکان : وقتی در زد و خودش و معرفی کرد اجازه ورود دادم پسری که باهاش بود خیلی کم سن و سال بود و مشخصا دسته اول متوجه لرزش بدن و دستاش که با دیدنم بیشتر شده بود شدم احسان سلام کرد که جوابش و دادم ....میتونی بری
کاملا مشخص بود رقبتی به تنها گذاشتن این بچه پیش من نداره بعد مکثی احترام گذاشت که پسره لباسش و گرفت عصبی سمتش برگشتم که دیدم همه حواسش پیش احسانه
احسان : وقتی گفت میتونی بری به ناچار بعد مکث شاید طولانی و بدون نگاه کردن به اون بچه ای که عین بید میلرزید احترام گذاشتم و خواستم برم که پیراهنم و کشید ..سینا ولش کن هیچی نیست باشه..برا اینکه قدم بهش برسه روی زانو نشستم ..چیزی نیست بهم اعتماد کن
هاکان : خواستم بلند شم که بلاخره پیراهن احسان و ول کرد
سینا : قول میدی
احسان : با تردید انگشت کوچیکم و سمت دستای سفید و کوچیکش که لرزشش کاملا مشهود بود بردم
سینا : عمو قول دادیا
احسان : نگاهی به ارباب انداختم
کلافه شده بود برای همین سعی کردم سریع جمعش کم من که نه برای سینا نگران بودم ..عمو ناراحت نباش هیچی نیست فقط به آقا گوش کن
سینا : با. شه
احسان : داشت خیلی آروم می رفت پشت سرم لابد از بادیگارد ها ترسیده بی توجه بهش نزدیکتر شدم که بادیگارد شناختم سلام کردو درو باز کرد
سینا : مرد بیچاره سلام کرد سلام کرد احسان جوابش و با سر داد
هر جور فکر میکنم سلام کردن راحت تره
با اینکه خیلی ترسناک بود اما نیم وجب چربی و تکون دا م و سلام کردم
وارد خونه که شدیم خیلی قشنگ بود اتاق های زیادی بود که احسان رفت سمت بزرگترین و در زد
تازه یادم اومد برای چی اینجام احساس کردم بدنم سرد شده
احسان : متوجه لرزش بدنش شدم که با وارد شدنمون و دیدن هاکان بیشتر شد
اونقدر نزدیک اومد که بهم چسبید نمی تونستم کاری براش کنم باید عادت میکرد سمت هاکان برگشتم و سلام کردم
هاکان : وقتی در زد و خودش و معرفی کرد اجازه ورود دادم پسری که باهاش بود خیلی کم سن و سال بود و مشخصا دسته اول متوجه لرزش بدن و دستاش که با دیدنم بیشتر شده بود شدم احسان سلام کرد که جوابش و دادم ....میتونی بری
کاملا مشخص بود رقبتی به تنها گذاشتن این بچه پیش من نداره بعد مکثی احترام گذاشت که پسره لباسش و گرفت عصبی سمتش برگشتم که دیدم همه حواسش پیش احسانه
احسان : وقتی گفت میتونی بری به ناچار بعد مکث شاید طولانی و بدون نگاه کردن به اون بچه ای که عین بید میلرزید احترام گذاشتم و خواستم برم که پیراهنم و کشید ..سینا ولش کن هیچی نیست باشه..برا اینکه قدم بهش برسه روی زانو نشستم ..چیزی نیست بهم اعتماد کن
هاکان : خواستم بلند شم که بلاخره پیراهن احسان و ول کرد
سینا : قول میدی
احسان : با تردید انگشت کوچیکم و سمت دستای سفید و کوچیکش که لرزشش کاملا مشهود بود بردم
سینا : عمو قول دادیا
احسان : نگاهی به ارباب انداختم
کلافه شده بود برای همین سعی کردم سریع جمعش کم من که نه برای سینا نگران بودم ..عمو ناراحت نباش هیچی نیست فقط به آقا گوش کن
سینا : با. شه
۳.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.