He was wonderful🦑part:20
He was wonderful🦑part:20
(شب ساعت ۱۰ شب بعد شام با پسرا)
ات ویو:
امروز خیلی دلم بیش از اندازه درد میکرد و نزدیک روز زایمان بودیم و باید بیشتر مراقبت میکردم ولی بازم اهمیتی نمیدادم به دل دردم...وقتی نشستم روی کاناپه که با اعضا داشتیم فیلم میدیدیم دلم خیلی درد میگرفت و ته متوجه ی این نمیشد و منم به کسی چیزی نگفتم که متوجه شدم که کوک داره با چشماش به ته علامت میده که من حالم خوب نیست و وقتی ته منو نگاه کرد خودش متوجه شد که من دلدرد شدیدی دارم
ته:هی ات خوبی؟
ات:دلم...یکم بیش از اندازه درد میکنه(بادرد)
ته:بچه داره بدنیا میاد؟(داد)
ات:فکر نکنم وگرنه درد شدیدتری داشتم...
ته:به دکترت زنگ بزن ممکنه چیز خطرناکی باشه
ات:اومم نمیخواد ته چیز مهمی نیست
جین:یعنی چی که چیز مهمی نیست؟مهمه زنگ بزنید!!(داد)
ته:جین راست میگه دیگه ات(داد)
کوک:هی بس کنید چرا سر ات داد میزنید(داد)
ته:یااا بیب ببخشید(رو به ات)
ات:مشکلی......
ات ویو:
میخواستم به ته بگم مشکلی نیست ولی دلم خیلی عجیب درد گرفت که نتونستم دیگه هیچ حرفی بزنم و اونقدری درد گرفت که خودم احساس کردم بچه الان بدنیا میاد و پسرا متوجه شدن که حالم خوب نیست و ته داشت میومد جلو که دستمو بگیره که یه جیغی از درد کشیدیم که ته و اعضا پریدن هوا از ترسشون و ته هول کرد و فورا منو بغل کرد و برد سمت ماشین و کوک هم به دکترم زنگ زد و دکتر بهش گفت که فورا باید بریم بیمارستان و ماهم رفتیم و وقتی رسیدیم اونجا دردم خیلی شدید بود و ته بغلم کرد و نامجون دستش رو به من داد گفت دردم رو سر دستش خالی کنم که خب دستش فکر کنم از بین رفت...وقتی دکتر چکم کرد فورا گفت که باید بچه رو بدنیا بیارن و منو بیهوش کردن و بچه رو بدنیا اوردن...چند دقیقه بعد که به هوش اومدم حس بدی داشتم و دنبال بچم میگشتم که ته رو وارد اتاق کردن...اون پسر منه؟بغل ته یه بچه کوچولوی خوشگل دقیقا شبیه ته بود...نه اومد سمتم و منو بوسید و بغلم کرد
(شب ساعت ۱۰ شب بعد شام با پسرا)
ات ویو:
امروز خیلی دلم بیش از اندازه درد میکرد و نزدیک روز زایمان بودیم و باید بیشتر مراقبت میکردم ولی بازم اهمیتی نمیدادم به دل دردم...وقتی نشستم روی کاناپه که با اعضا داشتیم فیلم میدیدیم دلم خیلی درد میگرفت و ته متوجه ی این نمیشد و منم به کسی چیزی نگفتم که متوجه شدم که کوک داره با چشماش به ته علامت میده که من حالم خوب نیست و وقتی ته منو نگاه کرد خودش متوجه شد که من دلدرد شدیدی دارم
ته:هی ات خوبی؟
ات:دلم...یکم بیش از اندازه درد میکنه(بادرد)
ته:بچه داره بدنیا میاد؟(داد)
ات:فکر نکنم وگرنه درد شدیدتری داشتم...
ته:به دکترت زنگ بزن ممکنه چیز خطرناکی باشه
ات:اومم نمیخواد ته چیز مهمی نیست
جین:یعنی چی که چیز مهمی نیست؟مهمه زنگ بزنید!!(داد)
ته:جین راست میگه دیگه ات(داد)
کوک:هی بس کنید چرا سر ات داد میزنید(داد)
ته:یااا بیب ببخشید(رو به ات)
ات:مشکلی......
ات ویو:
میخواستم به ته بگم مشکلی نیست ولی دلم خیلی عجیب درد گرفت که نتونستم دیگه هیچ حرفی بزنم و اونقدری درد گرفت که خودم احساس کردم بچه الان بدنیا میاد و پسرا متوجه شدن که حالم خوب نیست و ته داشت میومد جلو که دستمو بگیره که یه جیغی از درد کشیدیم که ته و اعضا پریدن هوا از ترسشون و ته هول کرد و فورا منو بغل کرد و برد سمت ماشین و کوک هم به دکترم زنگ زد و دکتر بهش گفت که فورا باید بریم بیمارستان و ماهم رفتیم و وقتی رسیدیم اونجا دردم خیلی شدید بود و ته بغلم کرد و نامجون دستش رو به من داد گفت دردم رو سر دستش خالی کنم که خب دستش فکر کنم از بین رفت...وقتی دکتر چکم کرد فورا گفت که باید بچه رو بدنیا بیارن و منو بیهوش کردن و بچه رو بدنیا اوردن...چند دقیقه بعد که به هوش اومدم حس بدی داشتم و دنبال بچم میگشتم که ته رو وارد اتاق کردن...اون پسر منه؟بغل ته یه بچه کوچولوی خوشگل دقیقا شبیه ته بود...نه اومد سمتم و منو بوسید و بغلم کرد
۴.۰k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.