He was wonderful🦑part:1۸
He was wonderful🦑part:1۸
(فردا ساعت ۱۲)
ات ویو:
وقتی از خواب بیدار شدم دیدم ته بغلم نیست...داشتم سکته میکردم...اگه صبح رفته باشه چی؟!...میخواستم تعقیبش کنم...کل خونه رو گشتم اما ته نبود...چند بار به گوشیش زنگ زدم ولی گوشیش رو جواب نمیداد منم داشتم سکته میکردم...یه حس عجیبی داشتم...قلبم خیلی درد میکرد...برای اینکه قلبم آروم شه فقط تلویزیون رو روشن کردم و سریال مورد علاقم رو دیدم که باعث شدم یکم حواسم پرت شه و زیاد به موضوع ته فکر نکنم...سریال داشت تموم میشد که زنگ در رو زدن...بدو بدو بلند شدم و رفتم و از چشمی در نگاه کردم...اعضا بودن...درو باز کردم...بغض کرده بودم وقتی دیدم ته بازم نیومده و اعضا متوجه شدن و اونام استرس گرفته بودن که چی شده...من فقط بغضمو نگه داشتم و نخواستم که گریه کنم و همینجوری صحبت میکردم و قضیه رو میگفتم که دیشب ته پشت تلفن چیا میگفت...کوک وقتی داستانو فهمید و دید من یه بغض سنگین دارم خواست که خودمو خالی کنم پس اومد و منو بغل کرد و موهامو نوازش کرد و من بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن...فکرای عجیبی به سرم زده بود...مثلا اگر به من خیانت کنه یا اگر اتفاق بدی براش بیفته...ترسیده بودم و هی اشک میریختم که صدای باز شدن در با کلید اومد ولی من نمیتونستم گریه هامو کنترل کنم...ته بود...اومد و وایساد و نگران من بود...هی اسم منو صدا میزد و میخواست بغلم کنه که من دستش رو پس زدم و محکم کوک رو بغل کردم و متوجه شدم که کوک به ته با چشماش علامت داد و ته هم رفت...نمیدونم چه خبره واقعا!!...وقتی فهمیدم ته رفته از بغل کوک جدا شدم و اشکام رو پاک کردم و میخواستم برم آشپزخونه ولی دلم خیلی درد میکرد...نتونستم تکون بخورم...همونجا خشکم زد چون دلم خیلی درد میکرد و نمیتونستم تکون بخورم و متوجه شدم که اعضا نگرانم شده بودن دستمو گذاشتم روی دلم که ته با کیک تولد اومد تو خونه...تولدمه!!امروز تولدم بود...یادم رفته بود...به ته شک الکی داشتم...داشتم راجب ته فکر میکردم که دلم تیر کشید و رو زانوهام افتادم زمین و دادم به هوا رفتم (آآآآآآییییی)
ته نگرانم شده بود و بدو بدو سمتم اومد...کیک رو گذاشت رو میز و سمتم اومد و بغلم کرد
ته:هی ات...ات چیشده؟ات خوبی؟(نگران)
ات:ته...دلممم(با درد)
جیمین:بیاید بریم بیمارستان...
شوگا:ته آروم باش!!
نامجون:ته ات رو بغل کن و بزار توی ماشین
(فردا ساعت ۱۲)
ات ویو:
وقتی از خواب بیدار شدم دیدم ته بغلم نیست...داشتم سکته میکردم...اگه صبح رفته باشه چی؟!...میخواستم تعقیبش کنم...کل خونه رو گشتم اما ته نبود...چند بار به گوشیش زنگ زدم ولی گوشیش رو جواب نمیداد منم داشتم سکته میکردم...یه حس عجیبی داشتم...قلبم خیلی درد میکرد...برای اینکه قلبم آروم شه فقط تلویزیون رو روشن کردم و سریال مورد علاقم رو دیدم که باعث شدم یکم حواسم پرت شه و زیاد به موضوع ته فکر نکنم...سریال داشت تموم میشد که زنگ در رو زدن...بدو بدو بلند شدم و رفتم و از چشمی در نگاه کردم...اعضا بودن...درو باز کردم...بغض کرده بودم وقتی دیدم ته بازم نیومده و اعضا متوجه شدن و اونام استرس گرفته بودن که چی شده...من فقط بغضمو نگه داشتم و نخواستم که گریه کنم و همینجوری صحبت میکردم و قضیه رو میگفتم که دیشب ته پشت تلفن چیا میگفت...کوک وقتی داستانو فهمید و دید من یه بغض سنگین دارم خواست که خودمو خالی کنم پس اومد و منو بغل کرد و موهامو نوازش کرد و من بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن...فکرای عجیبی به سرم زده بود...مثلا اگر به من خیانت کنه یا اگر اتفاق بدی براش بیفته...ترسیده بودم و هی اشک میریختم که صدای باز شدن در با کلید اومد ولی من نمیتونستم گریه هامو کنترل کنم...ته بود...اومد و وایساد و نگران من بود...هی اسم منو صدا میزد و میخواست بغلم کنه که من دستش رو پس زدم و محکم کوک رو بغل کردم و متوجه شدم که کوک به ته با چشماش علامت داد و ته هم رفت...نمیدونم چه خبره واقعا!!...وقتی فهمیدم ته رفته از بغل کوک جدا شدم و اشکام رو پاک کردم و میخواستم برم آشپزخونه ولی دلم خیلی درد میکرد...نتونستم تکون بخورم...همونجا خشکم زد چون دلم خیلی درد میکرد و نمیتونستم تکون بخورم و متوجه شدم که اعضا نگرانم شده بودن دستمو گذاشتم روی دلم که ته با کیک تولد اومد تو خونه...تولدمه!!امروز تولدم بود...یادم رفته بود...به ته شک الکی داشتم...داشتم راجب ته فکر میکردم که دلم تیر کشید و رو زانوهام افتادم زمین و دادم به هوا رفتم (آآآآآآییییی)
ته نگرانم شده بود و بدو بدو سمتم اومد...کیک رو گذاشت رو میز و سمتم اومد و بغلم کرد
ته:هی ات...ات چیشده؟ات خوبی؟(نگران)
ات:ته...دلممم(با درد)
جیمین:بیاید بریم بیمارستان...
شوگا:ته آروم باش!!
نامجون:ته ات رو بغل کن و بزار توی ماشین
۵.۶k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.