He was wonderful🦑part:1۹
He was wonderful🦑part:1۹
ات ویو:
همه نگرانم بودن و ترسیده بودن و ته از همه بدتر بود که فقط بغلم کرد و گذاشت توی ماشین و سمت بیمارستان گاز میدادن و میروندن که رسیدیم و رفتیم توی بخش زنان و زایمان نمیدونم دقیقا چرا دکترم تشخیص داد که باید برم اونجا ولی بعد چند دقیقه و آزمایش و اینا...دکتر ته رو صدا زد و ته توی اتاق منتظر موند و کنارم دستش رو لای دستم قفل کرده بود که دکتر با جمله ی طلاییش قلب ما رو به تپش انداخت...
دکتر:خانم کیم تبریک میگم شما باردارید،تبریک آقای کیم!!
ات ویو:
برگشتم و به ته نگاه کردم...مغزم متوجه ی هیچی نمیشد...ذوق داشتم و با ذوق و درحالی که چشام برق میزد به ته خیره شدم که واکنش اونو ببینم
ته ویو:
چ...چی؟بچه؟واقعا؟یعنی من دارم بابا میشم؟این فوق العاده بود...ذوق داشتم و از چشام اشک شوق اومد که متوجه شدم ات به من خیره شده...منم بهش خیره شدم و چشمای قشنگش رو دیدم که چشماش داشت از ذوق برق میزد...مطمئن شدم که اونم راضیه و فقط محکم بغلش کردم و مثل یه بچه کوچولو داشتم گریه میکردم توی بغلش
ات:یااا بس کن...مرد بزرگ شدیا!!(مشت کوچیک به کمر ته)
ته:واقعا...یعنی...من...بچه...دارم...(اون فاصله ها برای نشون دادن اینه که داره گریه میکنه)
ات:هی ته آروم باش(خودش بغض کرده از خوشحالی و میخنده)
دکتر:همراهاتون نگرانن...به اونا هم بگید و نگرانیشون رو رفع کنید(میخنده)
ات:یااا ته یادت رفته به پسرا بگی!(مشت کوچیک به کمر ته و عصبی ولی کیوت)
ته:آهاا...یادم رفته(میخنده)
راوی:ته،ات رو بغل میکنه و پیش پسرا میبره
جیمین:چیشده؟چرا چشمای ته خیسه؟چیزی شده؟
نامجون:چرا میخندید؟
ته:هییی!...من دارم بابا میشم...(ذوق)
ات:منم دارم مامان میشم(خجالت)
شوگا:مامان؟بابا؟
ته:آرههه(ذوق)
راوی:ته و ات وقتی به اعضا اینو گفتن اولش اعضا همه تعجب کرده بودن و پشماشون به همدیگه...نه پشم ندارن...موهای سرشون به همدیگه گره خورده بود ولی بعدش حتی از خود ته هم بیشتر ذوق کردن و کلی جشن گرفتن و تو خونه کیک تولد ات رو هم خوردن و به زندگی خود پرداختند
(چند ماه بعد)
ات:هی ته بیا بریم این یکی مغازه هم بگردیم!!
ته:یااا ات تو منو داری ورشکسته میکنی...(میخنده)
ات:ته این شیشه شیر رو ببین...اینو میخوام...ته این پستونک رو میخوام...این حوله رو میخوام...این عروسکه رو میخوام...این توپه رو میخوام...این مسواک رو میخوام...خمیر دندونش هم برداریم...ته این شونه رو هم میخوام...
(خلاصه که کمر ته از این حجم خرید ات شکست)
ات ویو:
همه نگرانم بودن و ترسیده بودن و ته از همه بدتر بود که فقط بغلم کرد و گذاشت توی ماشین و سمت بیمارستان گاز میدادن و میروندن که رسیدیم و رفتیم توی بخش زنان و زایمان نمیدونم دقیقا چرا دکترم تشخیص داد که باید برم اونجا ولی بعد چند دقیقه و آزمایش و اینا...دکتر ته رو صدا زد و ته توی اتاق منتظر موند و کنارم دستش رو لای دستم قفل کرده بود که دکتر با جمله ی طلاییش قلب ما رو به تپش انداخت...
دکتر:خانم کیم تبریک میگم شما باردارید،تبریک آقای کیم!!
ات ویو:
برگشتم و به ته نگاه کردم...مغزم متوجه ی هیچی نمیشد...ذوق داشتم و با ذوق و درحالی که چشام برق میزد به ته خیره شدم که واکنش اونو ببینم
ته ویو:
چ...چی؟بچه؟واقعا؟یعنی من دارم بابا میشم؟این فوق العاده بود...ذوق داشتم و از چشام اشک شوق اومد که متوجه شدم ات به من خیره شده...منم بهش خیره شدم و چشمای قشنگش رو دیدم که چشماش داشت از ذوق برق میزد...مطمئن شدم که اونم راضیه و فقط محکم بغلش کردم و مثل یه بچه کوچولو داشتم گریه میکردم توی بغلش
ات:یااا بس کن...مرد بزرگ شدیا!!(مشت کوچیک به کمر ته)
ته:واقعا...یعنی...من...بچه...دارم...(اون فاصله ها برای نشون دادن اینه که داره گریه میکنه)
ات:هی ته آروم باش(خودش بغض کرده از خوشحالی و میخنده)
دکتر:همراهاتون نگرانن...به اونا هم بگید و نگرانیشون رو رفع کنید(میخنده)
ات:یااا ته یادت رفته به پسرا بگی!(مشت کوچیک به کمر ته و عصبی ولی کیوت)
ته:آهاا...یادم رفته(میخنده)
راوی:ته،ات رو بغل میکنه و پیش پسرا میبره
جیمین:چیشده؟چرا چشمای ته خیسه؟چیزی شده؟
نامجون:چرا میخندید؟
ته:هییی!...من دارم بابا میشم...(ذوق)
ات:منم دارم مامان میشم(خجالت)
شوگا:مامان؟بابا؟
ته:آرههه(ذوق)
راوی:ته و ات وقتی به اعضا اینو گفتن اولش اعضا همه تعجب کرده بودن و پشماشون به همدیگه...نه پشم ندارن...موهای سرشون به همدیگه گره خورده بود ولی بعدش حتی از خود ته هم بیشتر ذوق کردن و کلی جشن گرفتن و تو خونه کیک تولد ات رو هم خوردن و به زندگی خود پرداختند
(چند ماه بعد)
ات:هی ته بیا بریم این یکی مغازه هم بگردیم!!
ته:یااا ات تو منو داری ورشکسته میکنی...(میخنده)
ات:ته این شیشه شیر رو ببین...اینو میخوام...ته این پستونک رو میخوام...این حوله رو میخوام...این عروسکه رو میخوام...این توپه رو میخوام...این مسواک رو میخوام...خمیر دندونش هم برداریم...ته این شونه رو هم میخوام...
(خلاصه که کمر ته از این حجم خرید ات شکست)
۴.۲k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.