لبخند شب تاب پارت سوم
من داخل حیاط رفتم تا قدم بزنم رفتم سر یه نیمکت نشستم داشتم بیرونو نگاه میکردم که یهو انگار یکی نشست جفتم
تهیونگ سرشو آروم
برگردوند سمت من… اون چشمای قرمز لعنتی برق میزدن. با همون صدای کشیده و تاریک، اما یهجوری سکسی و خطرناک گفت:
— «بالاخره بیدار شدی… ملکهی من.»
نفسم بند اومد. یه قدم عقب رفتم، ولی پام به یه تکه سنگ گیر کرد و نزدیک بود بیفتم که… اون یهو ظاهر شد جلوم. نه با راه رفتن… با یه حرکت سریع، انگار لحظهای از هوا بریده شده باشه، و حالا فقط اون بود، خیلی نزدیک… بوی سردی میداد. مثل شب، مثل تاریکی.
دستش رو بالا آورد، دو انگشتش رو خیلی آروم گذاشت زیر چونهم و سرمو بالا آورد. چشماش توی چشمای من قفل شدن. صدای نفسهام با صدای قلبم قاطی شده بود.
— «تو فکر میکنی این یه کابوسه، ا/ت؟»
دهنم خشک شده بود. هیچی نگفتم. فقط زل زده بودم بهش، دلم میخواست فرار کنم… اما یه چیزی نمیذاشت. یه حسی… یه کشش عجیب.
— «فردا قراره بدنِ تو رو بدن به یه غریبه؟»
نیشخندش پررنگتر شد، صداش آروم ولی مثل سم داخل ذهنم چکید:
— «فکر میکنی اجازه میدم کسی بهت دست بزنه؟»
دست دیگهشو آورد بالا، بند انگشتهاش به آرومی روی گونهم کشیده شدن. حس کردم پوستم داره میسوزه، نه از درد… از چیزی گرمتر از آتیش. از میل.
— «تو مال منی. قبل از اینکه بدونی، قبل از اینکه حتی به دنیا بیای… قسمت من بودی.»
نزدیکتر شد. نفسش خورد به گردنم. مور مورم شد. حس کردم پاهام دیگه توان ندارن وایسن. صدام میلرزید:
— «تو… کی هستی؟ چرا… چرا همیشه تو خوابام میای؟»
آروم سرشو کنار گوشم برد. صداش تاریکتر و کشیدهتر شد:
— «من؟ من کسیام که تو رو از دنیاشون میگیرم، قبل از اینکه نابودت کنن. من خونت رو میشناسم، ملکهی تاریکی… تو از نسل سلطنتیای هستی که اونا سوزوندنش. ولی قدرتت هنوز بیدار نشده…»
ناگهان با دو انگشتش محکمتر چونهم رو گرفت. صداش جدی و عمیق شد:
— «ولی من بیدارت میکنم. امشب… انتخاب توئه. یا میمونی و زن یه احمق میشی… یا با من میای. جایی که بهت تعلق داره. جایی که... قدرتت رو آزاد میکنی.»
همین موقع، آسمون سیاه شد. نسیم سردی بلند شد. شنلش پیچید دورش. و پشت سرش… یه در باز شد. انگار وسط حیاط، یه دنیای دیگه ناگهان پدیدار شده بود.
نور بنفش، صدای زمزمههای قدیمی، مهی که از زمین بلند میشد.
تهیونگ دستشو به سمتم دراز کرد.
— «با من بیا… ا/ت. نذار اونا لمست کنن.»
چشمای من به دستش خیره موندن… به اون چشمهای قرمز، به اون قدرت لعنتی که هم میترسوندم، هم دیوونهم میکرد.
الان وقتشه انتخاب کنی.
بگی فرار کنی… یا دستشو بگیری و بری تو دنیای
حمایت نمیکنید چرا اگه فیکامبده برم
تهیونگ سرشو آروم
برگردوند سمت من… اون چشمای قرمز لعنتی برق میزدن. با همون صدای کشیده و تاریک، اما یهجوری سکسی و خطرناک گفت:
— «بالاخره بیدار شدی… ملکهی من.»
نفسم بند اومد. یه قدم عقب رفتم، ولی پام به یه تکه سنگ گیر کرد و نزدیک بود بیفتم که… اون یهو ظاهر شد جلوم. نه با راه رفتن… با یه حرکت سریع، انگار لحظهای از هوا بریده شده باشه، و حالا فقط اون بود، خیلی نزدیک… بوی سردی میداد. مثل شب، مثل تاریکی.
دستش رو بالا آورد، دو انگشتش رو خیلی آروم گذاشت زیر چونهم و سرمو بالا آورد. چشماش توی چشمای من قفل شدن. صدای نفسهام با صدای قلبم قاطی شده بود.
— «تو فکر میکنی این یه کابوسه، ا/ت؟»
دهنم خشک شده بود. هیچی نگفتم. فقط زل زده بودم بهش، دلم میخواست فرار کنم… اما یه چیزی نمیذاشت. یه حسی… یه کشش عجیب.
— «فردا قراره بدنِ تو رو بدن به یه غریبه؟»
نیشخندش پررنگتر شد، صداش آروم ولی مثل سم داخل ذهنم چکید:
— «فکر میکنی اجازه میدم کسی بهت دست بزنه؟»
دست دیگهشو آورد بالا، بند انگشتهاش به آرومی روی گونهم کشیده شدن. حس کردم پوستم داره میسوزه، نه از درد… از چیزی گرمتر از آتیش. از میل.
— «تو مال منی. قبل از اینکه بدونی، قبل از اینکه حتی به دنیا بیای… قسمت من بودی.»
نزدیکتر شد. نفسش خورد به گردنم. مور مورم شد. حس کردم پاهام دیگه توان ندارن وایسن. صدام میلرزید:
— «تو… کی هستی؟ چرا… چرا همیشه تو خوابام میای؟»
آروم سرشو کنار گوشم برد. صداش تاریکتر و کشیدهتر شد:
— «من؟ من کسیام که تو رو از دنیاشون میگیرم، قبل از اینکه نابودت کنن. من خونت رو میشناسم، ملکهی تاریکی… تو از نسل سلطنتیای هستی که اونا سوزوندنش. ولی قدرتت هنوز بیدار نشده…»
ناگهان با دو انگشتش محکمتر چونهم رو گرفت. صداش جدی و عمیق شد:
— «ولی من بیدارت میکنم. امشب… انتخاب توئه. یا میمونی و زن یه احمق میشی… یا با من میای. جایی که بهت تعلق داره. جایی که... قدرتت رو آزاد میکنی.»
همین موقع، آسمون سیاه شد. نسیم سردی بلند شد. شنلش پیچید دورش. و پشت سرش… یه در باز شد. انگار وسط حیاط، یه دنیای دیگه ناگهان پدیدار شده بود.
نور بنفش، صدای زمزمههای قدیمی، مهی که از زمین بلند میشد.
تهیونگ دستشو به سمتم دراز کرد.
— «با من بیا… ا/ت. نذار اونا لمست کنن.»
چشمای من به دستش خیره موندن… به اون چشمهای قرمز، به اون قدرت لعنتی که هم میترسوندم، هم دیوونهم میکرد.
الان وقتشه انتخاب کنی.
بگی فرار کنی… یا دستشو بگیری و بری تو دنیای
حمایت نمیکنید چرا اگه فیکامبده برم
- ۷۰۶
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط