"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۳۱
" ویو جونگکوک"
نادیا:.... میوفت.اد میزد..میگفت که انقدر درد میکشی تا بچه بمیره...یا انق..در درد ..میک..شی که خود.ت راض.ی به اند.اختنش ب.شی
به زور خودش و موقعه گریه کردن نگه نیداشت..قفسه سینش از حرس بالا پایین میشد...
سعی میکرد بم نگاه نکنه
و تمام این بلاها برمیگرده به دو چییز
۱_من نتونستم ازش مراقبت کنم
۲_بخواطر اینکه بچه منو نگه داره تحمل کرد
الان دو سه دقیقه ایی بود که حرفی نمیزد و شدید گریه میکرد.
با دادی که کشدیم از ترس زبونش بند امده بود
کوک: چرا؟..چرا باید بخواطر من انقدر عذاب بکشی؟؟؟؟ها؟؟؟
نادیا :جونگکوک من....
میدونید خونسردی و جونگکوک به هم نمیان..
از بازو نادیا گرفتم و به داخل خونه کشیدم
نادیا: جونگکوک...دودقیقه اروم باش...اخه داری جیکار میکنی.؟؟
احمقی عین من حاظر بودم بچم بمیره ، بچه ایی که براییه وجودش...قول داده بودن بهترین برایه خودش و نادیا باشم...
یا اینکه اون بچه میمرد نادیا میشد اسباب بازی شبایه ته ایل...اره درسته نمیخوام این اتفاق برایه تنها دختر زندگیم بیوفته
ولی اگه هم خودش و هم بچه میمردن؟
اگه دیگه نمیدیدمش؟؟
اون موقعه من باید چیکار میکرد؟
احمقانسسس
ولی تحمل این همه درد خریت بیشتری بود.
اینکه برایه بچه یه یه مرده این همه بلا سرت بیاد...
وقتی به طبقه دوم رسیدیم
به سمت اتاق نادیا رفتم و دنبال خودم اوردمش
جیمین و تهیونگ از پله هایه طبقه سوم پایین میومدن
وقتی نادیا رو به داخل هول دادم
تهیونگ و جیمین به سمت اتاق دویدن که درو تو صورتش ون کوبیدم و قفل کردم
نادیا از ترس بدنش میلرزید
نادیا: جونگکوک اروم..تروخداا...داری مترسونیم...
کوک: درار ...
فقط نگام کرد اشک چشاش و تار کرده بود
وقتی به سمتش رفتم جیغ زد
ته: هعی جونگکوک درو باز کنننن
جیمین : جونگکوگ چیکار میکنی ؟ازیتش نکن...
و به در میکوبیدن
جیمین: درو باز کن ....
تیشرت و از تنش دراورد
نادیا: بس کنن....
وبا دیدن وظع بدنش پوزخند زدم..
کوک: سه ماه تموم؟...اینار تحمل کردی.؟میدونی میتونس با یه خط رو رگت بکشتت؟؟؟...
متقابل داد زد:
_ توقعه داشتی تنها چییزی که ازت برام مونده بود و بندازم ..خودم بازی چه اون بکنم تا این درا رو نکشم؟..میدونی توقعه داشتم با همه این دردا بمیرم ..تا اون بچم و بکشهه... به خاست خودم...یا جلو چشم خودممم.
کوک: نادیا من نمیخوامم تورو از دست بدم
نادیا:به نظرت من میخوام؟ میدونی وقتی سوختنت تو اتیش و دیدم چه بلایی سرم امد؟ میدونی حتی بیدار شدن برام بی معنی بود؟؟نمیتونستممم بخواطر حال خودم جونه یه بچه رو به خطر بندازم، "نمیخوای از دستم بدی؟" پس به نظرت فقط زنده بودن کافیه؟!چطوری میتونستم با عذاب وجدان زندگی کنم؟؟؟
part:۳۱
" ویو جونگکوک"
نادیا:.... میوفت.اد میزد..میگفت که انقدر درد میکشی تا بچه بمیره...یا انق..در درد ..میک..شی که خود.ت راض.ی به اند.اختنش ب.شی
به زور خودش و موقعه گریه کردن نگه نیداشت..قفسه سینش از حرس بالا پایین میشد...
سعی میکرد بم نگاه نکنه
و تمام این بلاها برمیگرده به دو چییز
۱_من نتونستم ازش مراقبت کنم
۲_بخواطر اینکه بچه منو نگه داره تحمل کرد
الان دو سه دقیقه ایی بود که حرفی نمیزد و شدید گریه میکرد.
با دادی که کشدیم از ترس زبونش بند امده بود
کوک: چرا؟..چرا باید بخواطر من انقدر عذاب بکشی؟؟؟؟ها؟؟؟
نادیا :جونگکوک من....
میدونید خونسردی و جونگکوک به هم نمیان..
از بازو نادیا گرفتم و به داخل خونه کشیدم
نادیا: جونگکوک...دودقیقه اروم باش...اخه داری جیکار میکنی.؟؟
احمقی عین من حاظر بودم بچم بمیره ، بچه ایی که براییه وجودش...قول داده بودن بهترین برایه خودش و نادیا باشم...
یا اینکه اون بچه میمرد نادیا میشد اسباب بازی شبایه ته ایل...اره درسته نمیخوام این اتفاق برایه تنها دختر زندگیم بیوفته
ولی اگه هم خودش و هم بچه میمردن؟
اگه دیگه نمیدیدمش؟؟
اون موقعه من باید چیکار میکرد؟
احمقانسسس
ولی تحمل این همه درد خریت بیشتری بود.
اینکه برایه بچه یه یه مرده این همه بلا سرت بیاد...
وقتی به طبقه دوم رسیدیم
به سمت اتاق نادیا رفتم و دنبال خودم اوردمش
جیمین و تهیونگ از پله هایه طبقه سوم پایین میومدن
وقتی نادیا رو به داخل هول دادم
تهیونگ و جیمین به سمت اتاق دویدن که درو تو صورتش ون کوبیدم و قفل کردم
نادیا از ترس بدنش میلرزید
نادیا: جونگکوک اروم..تروخداا...داری مترسونیم...
کوک: درار ...
فقط نگام کرد اشک چشاش و تار کرده بود
وقتی به سمتش رفتم جیغ زد
ته: هعی جونگکوک درو باز کنننن
جیمین : جونگکوگ چیکار میکنی ؟ازیتش نکن...
و به در میکوبیدن
جیمین: درو باز کن ....
تیشرت و از تنش دراورد
نادیا: بس کنن....
وبا دیدن وظع بدنش پوزخند زدم..
کوک: سه ماه تموم؟...اینار تحمل کردی.؟میدونی میتونس با یه خط رو رگت بکشتت؟؟؟...
متقابل داد زد:
_ توقعه داشتی تنها چییزی که ازت برام مونده بود و بندازم ..خودم بازی چه اون بکنم تا این درا رو نکشم؟..میدونی توقعه داشتم با همه این دردا بمیرم ..تا اون بچم و بکشهه... به خاست خودم...یا جلو چشم خودممم.
کوک: نادیا من نمیخوامم تورو از دست بدم
نادیا:به نظرت من میخوام؟ میدونی وقتی سوختنت تو اتیش و دیدم چه بلایی سرم امد؟ میدونی حتی بیدار شدن برام بی معنی بود؟؟نمیتونستممم بخواطر حال خودم جونه یه بچه رو به خطر بندازم، "نمیخوای از دستم بدی؟" پس به نظرت فقط زنده بودن کافیه؟!چطوری میتونستم با عذاب وجدان زندگی کنم؟؟؟
۱۸.۲k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.