"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۳۲
" ویو جونگکوک"
نادیا:.. زندگی کنم؟؟؟
راست میگه...
اولین بار بود که انقدر از میزان خشنی اعصبانیت نادیا رو میدیدم
درسته که من منطقی حرف نزدم...
یه لحظه فکر از دست دادنش دیوونم کرد .
اون با این دردا از خودشو بچش مراقبت کرد..
من فقط یکم زیادی عصبی شدم
نادیا تیشرت و پوشید و از کنار رد شدو و در اتاق و باز کرد
"ویو نادیا"
درو باز کردم که جیمین و تهیونگ و جلوم بودن
جیمین: چیشد؟خوبی؟ کاریت کرد؟
سرم و به منفی تکون دادم
و از کنارشون رد شدم
من میدونم جونگکوک یکم زیادی عصبی شد و جدی نگفت..هرچی نباشه من بهتر از هر کسی طعم اعصبانیتاشو چشیدم
ولی این دفعه نمیتونستم ساکت باشم
جلویه تلوزیون نشستم
و با حرص انگشتم و گاز میگرفتم و به تلوزیون نگاه میکرد
یه ساعت بعد تهیونگ و جیمین بم شب بخیر گفتن و رفتن بخوابن ...
" شب۲:۳۰"
منم با حرص انگشتم و گاز میگرفتم
نادیا: برنسس کوچولو بیداری؟؟؟...حرفایه بابات و به دل نگیر یکم وحشیهه...نارحت نشیاا...میبینی حتی نیومد معزرت بخواد....از الان باش قهریمم..باشه؟...
و حرصم و کم کردم و با خنده گفتم:
_پرنسس کوجولو حالا برو بخواب...شبت بخیر
یه دفعه صدایی از پشتم امد
کوک: من و یادت نرفته؟
سرمو چرخوندم ...و با جونگکوک مواجعه شدم ..انگار اتیشش خاموش شده بود.
با اخم سرم و بر گردوندم
و دست به سینه به تلوزیون نگاه کردم
صدایه قدماش که بم نزدیک میشد میشنیدم
پشت مبل وایساده بود
خم شد و دستش رو لبه یه تکیه گاه گزاشت دقیقا پشتم
یعنی دستاش دو طرفم بود
کوک: پرنسس کوچولو؟؟بدون من اسم انتخاب کردی؟ از اونجا که برازندشه موافقم
هیچ جوابی بش ندادم که مبل و دور زد و یه دفعه خودشو کنارم انداخت و تکیه داد...
کوک: حالا بگو کوچولوم خوابیده تا مامانشو بم قرض بده؟
به طرف دیگه هولش دادم ولی تکون نخورد
نادیا: برو اون طرف...
یه دستش و به مبل تکیه داد و به طرفم برگشت و تو صورتم خم شد
کوک: میدونی اخه کاری که میخوام با مامانش انجام بدم مناسب کودکان نیست
نادیا: اول از همه که هردومون باهات قهریم دومم اینکه..من با شما کاری ندارم انجام بدمم..
کوک: داری...سه ماه یکم زیادی زیاده برام...
از جام بلند شدم که برم
ولی به همون شکل چرخوندتم انداخت تو بقلش
نادیا: ولم کن
کوک: هر چقدر حرص بخوری پیشتر پیشم میومنی
نادیا..یعنی اگه اروم باشم میزاری برم؟
کوک: معلومه که نه
نادیا: جونگکوک ول کن.
کوک: ببخشید دیگه...تو که من و میشناسی
نادیا: این دیگه زیادی بود...
کوک: معزرت میخوامم...دلت میاد بام قهر باشی...
اخمم باز شد و خندم گرفت
کوک: این یعنی اشتی...
نادیا: به شرت باغ میوه...
کوک: حله...حالا پاشو بریمم...
نادیا: نه حصله ندارمم...
کوک: شرمندت مامان ولی سر این موضوع من تصمیم میگیرم
" شب بخیر دوستان"
part:۳۲
" ویو جونگکوک"
نادیا:.. زندگی کنم؟؟؟
راست میگه...
اولین بار بود که انقدر از میزان خشنی اعصبانیت نادیا رو میدیدم
درسته که من منطقی حرف نزدم...
یه لحظه فکر از دست دادنش دیوونم کرد .
اون با این دردا از خودشو بچش مراقبت کرد..
من فقط یکم زیادی عصبی شدم
نادیا تیشرت و پوشید و از کنار رد شدو و در اتاق و باز کرد
"ویو نادیا"
درو باز کردم که جیمین و تهیونگ و جلوم بودن
جیمین: چیشد؟خوبی؟ کاریت کرد؟
سرم و به منفی تکون دادم
و از کنارشون رد شدم
من میدونم جونگکوک یکم زیادی عصبی شد و جدی نگفت..هرچی نباشه من بهتر از هر کسی طعم اعصبانیتاشو چشیدم
ولی این دفعه نمیتونستم ساکت باشم
جلویه تلوزیون نشستم
و با حرص انگشتم و گاز میگرفتم و به تلوزیون نگاه میکرد
یه ساعت بعد تهیونگ و جیمین بم شب بخیر گفتن و رفتن بخوابن ...
" شب۲:۳۰"
منم با حرص انگشتم و گاز میگرفتم
نادیا: برنسس کوچولو بیداری؟؟؟...حرفایه بابات و به دل نگیر یکم وحشیهه...نارحت نشیاا...میبینی حتی نیومد معزرت بخواد....از الان باش قهریمم..باشه؟...
و حرصم و کم کردم و با خنده گفتم:
_پرنسس کوجولو حالا برو بخواب...شبت بخیر
یه دفعه صدایی از پشتم امد
کوک: من و یادت نرفته؟
سرمو چرخوندم ...و با جونگکوک مواجعه شدم ..انگار اتیشش خاموش شده بود.
با اخم سرم و بر گردوندم
و دست به سینه به تلوزیون نگاه کردم
صدایه قدماش که بم نزدیک میشد میشنیدم
پشت مبل وایساده بود
خم شد و دستش رو لبه یه تکیه گاه گزاشت دقیقا پشتم
یعنی دستاش دو طرفم بود
کوک: پرنسس کوچولو؟؟بدون من اسم انتخاب کردی؟ از اونجا که برازندشه موافقم
هیچ جوابی بش ندادم که مبل و دور زد و یه دفعه خودشو کنارم انداخت و تکیه داد...
کوک: حالا بگو کوچولوم خوابیده تا مامانشو بم قرض بده؟
به طرف دیگه هولش دادم ولی تکون نخورد
نادیا: برو اون طرف...
یه دستش و به مبل تکیه داد و به طرفم برگشت و تو صورتم خم شد
کوک: میدونی اخه کاری که میخوام با مامانش انجام بدم مناسب کودکان نیست
نادیا: اول از همه که هردومون باهات قهریم دومم اینکه..من با شما کاری ندارم انجام بدمم..
کوک: داری...سه ماه یکم زیادی زیاده برام...
از جام بلند شدم که برم
ولی به همون شکل چرخوندتم انداخت تو بقلش
نادیا: ولم کن
کوک: هر چقدر حرص بخوری پیشتر پیشم میومنی
نادیا..یعنی اگه اروم باشم میزاری برم؟
کوک: معلومه که نه
نادیا: جونگکوک ول کن.
کوک: ببخشید دیگه...تو که من و میشناسی
نادیا: این دیگه زیادی بود...
کوک: معزرت میخوامم...دلت میاد بام قهر باشی...
اخمم باز شد و خندم گرفت
کوک: این یعنی اشتی...
نادیا: به شرت باغ میوه...
کوک: حله...حالا پاشو بریمم...
نادیا: نه حصله ندارمم...
کوک: شرمندت مامان ولی سر این موضوع من تصمیم میگیرم
" شب بخیر دوستان"
۲۱.۲k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.