"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۳۰
" ویو جونگکوک"
با ترس و مظلومیت گفت:
_چیشده!؟
دست خونیم که بخواطر سکشتن اینه به وجود امده بود و پشتم گذاشتم
تمام خونسردیم و جمع کردم که اروم باشم
از کنار جیمین و تهیونگ و رد شدم
کوک: بعدا حرف میزنیم
شاید الان مهمتر از ته ایل و کاراش این بود که بتونم نادیا رو خوب کنم..
دست دیگم و پشت نادیا گزاشتم و از اتاق بیرون بردمش
کوک: هیچی بابا این دوتا دوباره عین خروس جنگی به هم پریدن.
نادیا: اها...
کوک: داشتی راجب توت فرنگیایه تهیونگ میگفتی!؟
نادیا: اره یبار با جیمین رفتیم خوردیم بعد به تهیونگ گفتم برام بیاره نیاورد....اخرم که زنگ زدم به جولی فهمیدم اقا دوستمم دیگه بم نمیده
کوک: میخوای تو حیاط خودمون بکاریم!؟
با یه زوق و لبخند قشنگی که باعث میشد بیشتر به خون ته ایل تشنه بشم گفت:
_ واقعا میشه!؟
کوک: اره ، چرا نشه...فقط باید بریم خونه
نادیا: چرا نمیریم؟
از خونه بیرون زدیم و رفتیم داخل حیاط که روشن بود بر عکس حیاط خونه من که تاریک بود..ولی بازم خونه من بود.
کوک: یکم مشکل هست تا حل نشه نمیتونیم.یعنی من نمیتونم ریسک کنم...با اتفاقایی که برات افتاده...
ناراحت شد و سرشو انداخت پایین
نادیا: فکر کردم نمیدونی...
کوک: الان بم گفتن....اونا نگفتم...ولی تو چرا بم نگفتی که چیشده؟چرا جوری رفتار کردی که اتفاقی نیوفتاده...
یکم هول شده بود و این بخواطر این بود میترسید قاطی کنم، یا دعواش کنم..
کوک:نمیخوای خودت بگی؟چیشد؟
نادیا: نمیخوام راجبشحرف بزنم...
کوک: نادیاا؟
واقعا چطوری ازش میپرسیدمم.وقتی امکان اتفاق افتادنش بوده...
نادیا: هوم؟
کوک: اون ..ته ایل...
چشمام و محکم بستم و نفسم و بیرون فرستادم..
کوک: بت دست که...دست نزد؟
نادیا: نه نه ....نزد بخدا...نزاشتم..
کوک: مطمعنی!؟
نادیا: اره بخدا...
کوک: یعنی تو این سه ماه هیچی نشده؟
میدونید اروم بودن برایه من سخته..
نادیا:.. خب....
کوک: نادیا میشه لطفا حرف بزنی...
نادیا: میای بریم..داخل ...؟
کوک: میگم بگو..
دیگه داشتم کفری میشدم
هول شده جواب داد:
_ بخدا میگم...
کوک : سری...
نادیا: ا...ون میگفت که باید بچه..رو بندازم..و..اگه..ن.ندازم..وقتی به..دنیا..بیاد میفرستش پرورشگا..ه
صداش بغض دار شده بود
نادیا:...هر شب با ترس اینکه بلایی...بخدا سر بچه بیاره نمیخوابیدم..هفته اول پیداش نشد..و..ولی..وقتی بعد ییه هفته امد..به قدری مست بود که به در و دیوار میخورد..میگفت که کاری میکنم اون بچه بمیره..تا تونستم ازش خواهش کردم..که کاریم نکنه؛مانع این شدم که بم دست بزنه.ولی بجاش...با ط..یغ کل..بدنم و خط خطی کرد..زخنایه عمیقی که..باعث میشدن نتونم نفس بکشم..
داشت گریه میکرد و من فقط درحال هزم کردن بودم
نادیا:.اون.اون هر و.قت دس.ت.ش بم میرسی.د..با طی.غ...اهن داغ به جو.نم میوفت.اد میزد.
part:۳۰
" ویو جونگکوک"
با ترس و مظلومیت گفت:
_چیشده!؟
دست خونیم که بخواطر سکشتن اینه به وجود امده بود و پشتم گذاشتم
تمام خونسردیم و جمع کردم که اروم باشم
از کنار جیمین و تهیونگ و رد شدم
کوک: بعدا حرف میزنیم
شاید الان مهمتر از ته ایل و کاراش این بود که بتونم نادیا رو خوب کنم..
دست دیگم و پشت نادیا گزاشتم و از اتاق بیرون بردمش
کوک: هیچی بابا این دوتا دوباره عین خروس جنگی به هم پریدن.
نادیا: اها...
کوک: داشتی راجب توت فرنگیایه تهیونگ میگفتی!؟
نادیا: اره یبار با جیمین رفتیم خوردیم بعد به تهیونگ گفتم برام بیاره نیاورد....اخرم که زنگ زدم به جولی فهمیدم اقا دوستمم دیگه بم نمیده
کوک: میخوای تو حیاط خودمون بکاریم!؟
با یه زوق و لبخند قشنگی که باعث میشد بیشتر به خون ته ایل تشنه بشم گفت:
_ واقعا میشه!؟
کوک: اره ، چرا نشه...فقط باید بریم خونه
نادیا: چرا نمیریم؟
از خونه بیرون زدیم و رفتیم داخل حیاط که روشن بود بر عکس حیاط خونه من که تاریک بود..ولی بازم خونه من بود.
کوک: یکم مشکل هست تا حل نشه نمیتونیم.یعنی من نمیتونم ریسک کنم...با اتفاقایی که برات افتاده...
ناراحت شد و سرشو انداخت پایین
نادیا: فکر کردم نمیدونی...
کوک: الان بم گفتن....اونا نگفتم...ولی تو چرا بم نگفتی که چیشده؟چرا جوری رفتار کردی که اتفاقی نیوفتاده...
یکم هول شده بود و این بخواطر این بود میترسید قاطی کنم، یا دعواش کنم..
کوک:نمیخوای خودت بگی؟چیشد؟
نادیا: نمیخوام راجبشحرف بزنم...
کوک: نادیاا؟
واقعا چطوری ازش میپرسیدمم.وقتی امکان اتفاق افتادنش بوده...
نادیا: هوم؟
کوک: اون ..ته ایل...
چشمام و محکم بستم و نفسم و بیرون فرستادم..
کوک: بت دست که...دست نزد؟
نادیا: نه نه ....نزد بخدا...نزاشتم..
کوک: مطمعنی!؟
نادیا: اره بخدا...
کوک: یعنی تو این سه ماه هیچی نشده؟
میدونید اروم بودن برایه من سخته..
نادیا:.. خب....
کوک: نادیا میشه لطفا حرف بزنی...
نادیا: میای بریم..داخل ...؟
کوک: میگم بگو..
دیگه داشتم کفری میشدم
هول شده جواب داد:
_ بخدا میگم...
کوک : سری...
نادیا: ا...ون میگفت که باید بچه..رو بندازم..و..اگه..ن.ندازم..وقتی به..دنیا..بیاد میفرستش پرورشگا..ه
صداش بغض دار شده بود
نادیا:...هر شب با ترس اینکه بلایی...بخدا سر بچه بیاره نمیخوابیدم..هفته اول پیداش نشد..و..ولی..وقتی بعد ییه هفته امد..به قدری مست بود که به در و دیوار میخورد..میگفت که کاری میکنم اون بچه بمیره..تا تونستم ازش خواهش کردم..که کاریم نکنه؛مانع این شدم که بم دست بزنه.ولی بجاش...با ط..یغ کل..بدنم و خط خطی کرد..زخنایه عمیقی که..باعث میشدن نتونم نفس بکشم..
داشت گریه میکرد و من فقط درحال هزم کردن بودم
نادیا:.اون.اون هر و.قت دس.ت.ش بم میرسی.د..با طی.غ...اهن داغ به جو.نم میوفت.اد میزد.
۳.۴k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.