𝐩𝐚𝐫𝐭𝟒𝟎 آخر 🫁
𝐩𝐚𝐫𝐭𝟒𝟎 آخر 🫁
و سال ها گذشت و دیگر خبره بدی بین زندگی اونها نپیچید چند سال یکی دوسال؟ نه شیش سال گذشت مثل برق باد تویه یه خونه بزرگ کنار جنگل، ساحل زندگی میکردن یونجی دختر کوچولوی راشل بود نه منظورم دختر کوچولویه تهیونگ و راشل بود اونها باهم یونجی رو بزرگ کردن
𝟔 سال پیش :)
راشل داشت تو یه پاساژ قدم میزد بیشتر کنار مغازه ها یه لباس بچه فروش بود، قند تو دلش اب میشد که تلفنش به صدا دراومد شماره جونگ کوک بود ...
راشل:بله تهیونگ؟
کوک:راشل تو باید بیای اینجا دیگه نمیتونم خودمو نگه دارم ....
راشل:چیشده کوک اتفاق برایه تهیونگ افتاده؟
کوک:نه راشل اون پسره یه احمق داره امروز ازدواج میکنه ولی از صبح تو خودشه
راشل:چی؟
کوک:فقط بیا
راشل:الان میام
راشل تلفنو قطع کرد و و سریع از پاساژ اومد بیرون یه تاکسی گرفت
راشل:تو نمیتونی تهیونگ ، تو نمیتونی رابطمون رو با ازدواجت قطع کنی لعنتی(اشک)
سئول عمارت کیم :)
همه مهمونا بودن تهیونگ تویه محراب منتظر بتی بود بتی انگار داست میمرد از ذوق زده
بتی وارد شد و پیشه تهیونگ ایستاد
همه خوشحال بودن و دست میزدم اونجا بود عاقد کلی حرف زد از تهیونگ و بتی خواستن همسری رو بپذیرین
بتی با خوشحالی بله رو گفت
اما اون تهیونگ بود که صحنه ها یه اونشب رو یادش بود
کلافه بود که میخواست بله رو بگه که با ورود راشل عمارت تویه سکوت فرو رفتند
و اینجوری بود که تهیونگ دسته راشل رو گرفت و برایه همیشه اونجارو ترک کرد.
اسلاید بعد هم میرسه به اون موقعی که تهیونگ راشل ازدواج کردن.
#فیک
و سال ها گذشت و دیگر خبره بدی بین زندگی اونها نپیچید چند سال یکی دوسال؟ نه شیش سال گذشت مثل برق باد تویه یه خونه بزرگ کنار جنگل، ساحل زندگی میکردن یونجی دختر کوچولوی راشل بود نه منظورم دختر کوچولویه تهیونگ و راشل بود اونها باهم یونجی رو بزرگ کردن
𝟔 سال پیش :)
راشل داشت تو یه پاساژ قدم میزد بیشتر کنار مغازه ها یه لباس بچه فروش بود، قند تو دلش اب میشد که تلفنش به صدا دراومد شماره جونگ کوک بود ...
راشل:بله تهیونگ؟
کوک:راشل تو باید بیای اینجا دیگه نمیتونم خودمو نگه دارم ....
راشل:چیشده کوک اتفاق برایه تهیونگ افتاده؟
کوک:نه راشل اون پسره یه احمق داره امروز ازدواج میکنه ولی از صبح تو خودشه
راشل:چی؟
کوک:فقط بیا
راشل:الان میام
راشل تلفنو قطع کرد و و سریع از پاساژ اومد بیرون یه تاکسی گرفت
راشل:تو نمیتونی تهیونگ ، تو نمیتونی رابطمون رو با ازدواجت قطع کنی لعنتی(اشک)
سئول عمارت کیم :)
همه مهمونا بودن تهیونگ تویه محراب منتظر بتی بود بتی انگار داست میمرد از ذوق زده
بتی وارد شد و پیشه تهیونگ ایستاد
همه خوشحال بودن و دست میزدم اونجا بود عاقد کلی حرف زد از تهیونگ و بتی خواستن همسری رو بپذیرین
بتی با خوشحالی بله رو گفت
اما اون تهیونگ بود که صحنه ها یه اونشب رو یادش بود
کلافه بود که میخواست بله رو بگه که با ورود راشل عمارت تویه سکوت فرو رفتند
و اینجوری بود که تهیونگ دسته راشل رو گرفت و برایه همیشه اونجارو ترک کرد.
اسلاید بعد هم میرسه به اون موقعی که تهیونگ راشل ازدواج کردن.
#فیک
۵.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.