مروارید آبی
مروارید آبی
Part ⁹⁶
ویو لانا
بعد از پیدا کردن رستوران مورد علاقه ام
رفتیم و یه غذای خیلی خوشمزه سفارش دادیم و کلی با کوک خوش گذروندیم
رستوران چون نزدیک عمارت بود کوک به یکی از بادیگارد ها زنگ زد و گفت بیاد ماشین و بگیره تو این هوای خنک فقط یه قدم زدن اونم با یکی که دوسش داری واقعا حال ادم و بیاد میاره
_ لانا
+جانم؟
_ میگم... اگه اتفاقی برام افتاد لطفا تسلیم نشو
+ چی؟ این چه حرفیه میزنی کوک؟
_ همینجوری میگم.. دارم میگم بچه مون و بزرگ کن جوریکه طعم نداشتن پدر و نچشه...طعم بدبختی و بی پولی
بی عرضه و لوس بزرگش نکن
+ کوک من نمیفهمم داری چی میگی
_ ما دشمنای زیادی داریم پس طبیعیه این چیزا رو بگم
+اصلا شاید من زودتر مردمم
_ این اتفاق نمیوفته
+ چرا مثلا؟ خدایی مگه؟(خنده)
_ خدا که نیستم ولی یجوری ازت مراقبت میکنم که خدا ایستاده تشویقم کنه
+_(خنده)
ویو کوک
با لانا داشتیم قدم قدم زنان میرفتیم به سمت عمارت تو راه یه اخطار هایی به لانا دادم ولی مثل همیشه جدی نگرفت و خندید ای خداااا این اخر من و میکشهههه
بعد از چند مین قدم زدن رسیدیم عمارت حیاط عمارت چون بزرگ بود خیلی زمان میبرد تا پیاده برسیم عمارت
بخاطر همون یه ده دقیقه ای طول کشید که رسیدیم یه در عمارت
ویو لانا
با کوک وارد عمارت شدیم و به همه شون سلام دادیم و مستقیم رفتیم تا لباسامون و عوض کنیم وارد اتاق که شدیم....
شرط 40 لایک
30 کامنت
#رمان #فیک #سناریو #واکنشات
#جونگکوک #تهیونگ #جیهوپ #نامجون #جین #جیمین #شوگا #بی_تی_اس #ارمی
Part ⁹⁶
ویو لانا
بعد از پیدا کردن رستوران مورد علاقه ام
رفتیم و یه غذای خیلی خوشمزه سفارش دادیم و کلی با کوک خوش گذروندیم
رستوران چون نزدیک عمارت بود کوک به یکی از بادیگارد ها زنگ زد و گفت بیاد ماشین و بگیره تو این هوای خنک فقط یه قدم زدن اونم با یکی که دوسش داری واقعا حال ادم و بیاد میاره
_ لانا
+جانم؟
_ میگم... اگه اتفاقی برام افتاد لطفا تسلیم نشو
+ چی؟ این چه حرفیه میزنی کوک؟
_ همینجوری میگم.. دارم میگم بچه مون و بزرگ کن جوریکه طعم نداشتن پدر و نچشه...طعم بدبختی و بی پولی
بی عرضه و لوس بزرگش نکن
+ کوک من نمیفهمم داری چی میگی
_ ما دشمنای زیادی داریم پس طبیعیه این چیزا رو بگم
+اصلا شاید من زودتر مردمم
_ این اتفاق نمیوفته
+ چرا مثلا؟ خدایی مگه؟(خنده)
_ خدا که نیستم ولی یجوری ازت مراقبت میکنم که خدا ایستاده تشویقم کنه
+_(خنده)
ویو کوک
با لانا داشتیم قدم قدم زنان میرفتیم به سمت عمارت تو راه یه اخطار هایی به لانا دادم ولی مثل همیشه جدی نگرفت و خندید ای خداااا این اخر من و میکشهههه
بعد از چند مین قدم زدن رسیدیم عمارت حیاط عمارت چون بزرگ بود خیلی زمان میبرد تا پیاده برسیم عمارت
بخاطر همون یه ده دقیقه ای طول کشید که رسیدیم یه در عمارت
ویو لانا
با کوک وارد عمارت شدیم و به همه شون سلام دادیم و مستقیم رفتیم تا لباسامون و عوض کنیم وارد اتاق که شدیم....
شرط 40 لایک
30 کامنت
#رمان #فیک #سناریو #واکنشات
#جونگکوک #تهیونگ #جیهوپ #نامجون #جین #جیمین #شوگا #بی_تی_اس #ارمی
- ۱۲.۹k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط