هعیی سلام سلام من ا.ت هستم کیم ا.ت من پدر مادرم رو توی بچ
هعیی سلام سلام من ا.ت هستم کیم ا.ت من پدر مادرم رو توی بچگی از دست دادم الان ۱۸ سالمه و از ۱٠ سالگی تو این پرورشگاهم هعبب اینجا دوستای زیادی دارم...خیلی اینجا شاد و شنگولم حیحیح
یونگی ویو
عاهه از سر کلافگی دستی به صورتم کشیدم خدااااا چرا مننن... من مین یونگی هستم..۲۵ سالمه از ۱۵ سالگی رفتم تو کار مافیا تا الان بزرگترین مافیای کره شدم...
به دستور پدرم برای رد گم کنی باید یه بچه به فرزند خوندگی بگیرم اقا من اعصاب خودمو ندارم بچه بیارم؟ هه خدایاااا
زنگ زدم به یانگ«دست یارش»
یانگ: رئیس امروز میریم پرورشگاه
-عاهه اوکی ساعت چند؟
یانگ: یه ساعت دیگه•-•
-پدربانی میمردی زودتر بگیی؟؟
یانگ: حیحی (قطع کردن)
چنتا فوش نثارش کردم و رفتم اماده شدم
نیم ساعت بعد...
یانگ اومد رفتیم پرورشگاه...
وارد پرپرشگاه که شدم بچه های زیادی مثل گوربَه تو حیاط بازی میکردن
ازشون رد شدم رفتم سمت دفتر...در زدیم و وارد شدیم
رئیس پ: سلام اقای مین و اقای کیم«یانگ» خوش اومدید
یانگ و - ممنونیم
-خب اقای مدیر ما اومدیم یه دختر که سنش کم نباشه ببریم
رئیس پ: عا اوکی اقای مین
رفتیم تو یکی از اتاق ها چنتا دختر بودن بنظر سنشون بالای ۱۵ باشه..
یکیشون نظرمو جلب کرد...گوشه تختش نشسته بود و با گوشیش ور میرفت
با اشاره به مدیر فهموندم که اونو میخوام...
بعد..
یونگی ویو
عاهه از سر کلافگی دستی به صورتم کشیدم خدااااا چرا مننن... من مین یونگی هستم..۲۵ سالمه از ۱۵ سالگی رفتم تو کار مافیا تا الان بزرگترین مافیای کره شدم...
به دستور پدرم برای رد گم کنی باید یه بچه به فرزند خوندگی بگیرم اقا من اعصاب خودمو ندارم بچه بیارم؟ هه خدایاااا
زنگ زدم به یانگ«دست یارش»
یانگ: رئیس امروز میریم پرورشگاه
-عاهه اوکی ساعت چند؟
یانگ: یه ساعت دیگه•-•
-پدربانی میمردی زودتر بگیی؟؟
یانگ: حیحی (قطع کردن)
چنتا فوش نثارش کردم و رفتم اماده شدم
نیم ساعت بعد...
یانگ اومد رفتیم پرورشگاه...
وارد پرپرشگاه که شدم بچه های زیادی مثل گوربَه تو حیاط بازی میکردن
ازشون رد شدم رفتم سمت دفتر...در زدیم و وارد شدیم
رئیس پ: سلام اقای مین و اقای کیم«یانگ» خوش اومدید
یانگ و - ممنونیم
-خب اقای مدیر ما اومدیم یه دختر که سنش کم نباشه ببریم
رئیس پ: عا اوکی اقای مین
رفتیم تو یکی از اتاق ها چنتا دختر بودن بنظر سنشون بالای ۱۵ باشه..
یکیشون نظرمو جلب کرد...گوشه تختش نشسته بود و با گوشیش ور میرفت
با اشاره به مدیر فهموندم که اونو میخوام...
بعد..
۵.۸k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.