پارت ۱۰. دشت باز
یهو چشمام سیاهی رفت
وقتی چشمام رو باز کردم بالاسرم یونگی بود که با ترس بهم نگاه میکرد و
یهو دیدم بدنم رو نمیتونم تکون بدم جیغ زدم
یونگی سریع منو برآید بغل کرد و رسیدیم به عمارت توی اتاق گذاشت منو و گفت طبیب رو خبر کنن
طبیب اومد و من بیهوش شدم
ویو یونگی
فلش بک به زمان بیهوشی ا ت
خیلی دیر کرده بودن و من رفتم سمت سرویس عمومی
هرچی گشتم پیداشون نکردم و یهو دیدم تن بیجون الی اونجا افتاده به سرباز گفتم بلندش کن ببین زندس یا نه
سرباز : زندس ارباب
یونگی : ا ت کجایی!! با داد و ترس
با استرس همه جارو گشتیم تا اینکه توی یه خیابون ا ت رو دیدم که داشت گریه میکرد و یهو بیهوش شد سریع جلو آمدم و بلندش کردم
و یهو الی اومد و شروع کرد به گریه کردن
پایان فلش بک
طبیب رو آوردن و ا ت رو معاینه کرد
طبیب : ارباب جوان ایشون بهشون خیلی فشار عصبی اومده لطفا مراقبش باشین ممکنه تو کما برن و نزارین کلز زیادی انجام بدن
یهو بانو مین اومد و با تعجب نگاه میکرد
بانو مین : چخبره. ات. خدای من
طیب دستی روی شونه یونگی زد.
طبیب : بانوی من اتفاقی نیفتاده فقط به بانوی جوان فشار عصبی زیادی اومده
بانو مین افتاد زمین : اوه خدای من. و دستش رو روی صورتش گذاشت
یونگی بلند شدم و به سمت الی رفت
یه سیلی محکم زد و الی افتاد زمین
الی تعجب کرد : ارباب مرا ببخشید
یونگی : نمیخوام بدونم کدوم قبرستونی. بودی ولی تو نیری سیاه چاله
ببرینش
الی : ارباب نه خواهش ارباب ارباب. بانوی من نههه ( با داد گریه
بانو مین : ببرینش و برای من کمی شراب بیارین
و یونگی از اتاق رفت
چند دقیقه ای بود ه عمارت توی سکوت بود. و یونگی توی اتاقش داشت فکر میکرد
ذهن یونگی
من چم شده چرا بدون اینکه خودم بدونم انقدر به. ات محبت میکنم
اه. اه ولی من واقعا عاشقش شدم اما اون خیلی بچس خدای من کمک کمک
ویو ات
چشمام رو باز کردم و دیدم توی تخت اتاق خودم هستم از جام بلند شدم
فقط یه تاپ زیر تنم بود ( از این قدیمی جذب ها هست یه مدت مد شده بود )
و یه دامن از جام بلند شدم
دستی تو موهام کشیدم و راه افتادم به بیرون از اتاق بیرون اومدم
و بانو رو دیدم که لیوان شراب توت دستش بود و داشت به یه قاب عکس نگاه میکرد. و چشمش به من خورد
بانو مین : او ات. بیدار شدی ( شاد شنگول 👌😅)
امیدوارم خوشتون بیاد
وقتی چشمام رو باز کردم بالاسرم یونگی بود که با ترس بهم نگاه میکرد و
یهو دیدم بدنم رو نمیتونم تکون بدم جیغ زدم
یونگی سریع منو برآید بغل کرد و رسیدیم به عمارت توی اتاق گذاشت منو و گفت طبیب رو خبر کنن
طبیب اومد و من بیهوش شدم
ویو یونگی
فلش بک به زمان بیهوشی ا ت
خیلی دیر کرده بودن و من رفتم سمت سرویس عمومی
هرچی گشتم پیداشون نکردم و یهو دیدم تن بیجون الی اونجا افتاده به سرباز گفتم بلندش کن ببین زندس یا نه
سرباز : زندس ارباب
یونگی : ا ت کجایی!! با داد و ترس
با استرس همه جارو گشتیم تا اینکه توی یه خیابون ا ت رو دیدم که داشت گریه میکرد و یهو بیهوش شد سریع جلو آمدم و بلندش کردم
و یهو الی اومد و شروع کرد به گریه کردن
پایان فلش بک
طبیب رو آوردن و ا ت رو معاینه کرد
طبیب : ارباب جوان ایشون بهشون خیلی فشار عصبی اومده لطفا مراقبش باشین ممکنه تو کما برن و نزارین کلز زیادی انجام بدن
یهو بانو مین اومد و با تعجب نگاه میکرد
بانو مین : چخبره. ات. خدای من
طیب دستی روی شونه یونگی زد.
طبیب : بانوی من اتفاقی نیفتاده فقط به بانوی جوان فشار عصبی زیادی اومده
بانو مین افتاد زمین : اوه خدای من. و دستش رو روی صورتش گذاشت
یونگی بلند شدم و به سمت الی رفت
یه سیلی محکم زد و الی افتاد زمین
الی تعجب کرد : ارباب مرا ببخشید
یونگی : نمیخوام بدونم کدوم قبرستونی. بودی ولی تو نیری سیاه چاله
ببرینش
الی : ارباب نه خواهش ارباب ارباب. بانوی من نههه ( با داد گریه
بانو مین : ببرینش و برای من کمی شراب بیارین
و یونگی از اتاق رفت
چند دقیقه ای بود ه عمارت توی سکوت بود. و یونگی توی اتاقش داشت فکر میکرد
ذهن یونگی
من چم شده چرا بدون اینکه خودم بدونم انقدر به. ات محبت میکنم
اه. اه ولی من واقعا عاشقش شدم اما اون خیلی بچس خدای من کمک کمک
ویو ات
چشمام رو باز کردم و دیدم توی تخت اتاق خودم هستم از جام بلند شدم
فقط یه تاپ زیر تنم بود ( از این قدیمی جذب ها هست یه مدت مد شده بود )
و یه دامن از جام بلند شدم
دستی تو موهام کشیدم و راه افتادم به بیرون از اتاق بیرون اومدم
و بانو رو دیدم که لیوان شراب توت دستش بود و داشت به یه قاب عکس نگاه میکرد. و چشمش به من خورد
بانو مین : او ات. بیدار شدی ( شاد شنگول 👌😅)
امیدوارم خوشتون بیاد
- ۳.۴k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط