~~~فیک همسر مخفی~~~
پارت : ۲
مهمانا هم شبا دیر برمیگشتند یا از اتاقِ شون خارج نمی شدن !
مادرم همیشه بهم میگفت که کاری به کارا نداشته باشم .
و فقط کارمو کنم .
هیچوقت نتونستم درک کنم که چرا پدرم منو مادرمو ترک کرد و رفت آمریکا ، ۹ سالی میشه ک پدرمو ندیدم از بقیه شنیدم ک پسر کوچک ارباب قراره بعد ۱۵ سال از آمریکا برگرده .
به قول مادرم امروز مهمترین روزه ! و همه چی باید آماده شه .
خیلی از خدمتکارا هیجان داشتن و درموردش خیلی حرف ها میزدن .
اینطور ک شنیده بودم قراره ۱۲ شب ب فرودگاه اینچئون برسه .
همه کار ها انجام شده بود
******************************************
#همه به صف شید.
(#علامت اجوماپیر بد اخلاق)(بزار ی فا*ک نشونش بدیم ، نه نمیدیم🤭)
همه خدمتکارا از همه بخش های مختلف (انگار هتل دلوناست😒)(اوخی یاد اون سریاله افتادم😁) به صف شده بودند.
در های عمارت باز شد و کسی اجازه سر بلند کردن نداشت فقط صدای اجوما رو میشنیدیم .
#خوش آمدید ارباب جوان.
_متشکرم
حس کردم ی نگاهی بین مون انداخت و بی تفاوت به طبقه بالا رفت
#خیلی خب برگردید سر کاراتون زود . (داد)
پچ پچ کردن های خدمتکارا باز شروع شد
&ا.ت ، ندیدی چقدر صداش جذاب بود؟ (&علامت میا)
+اره خیلی جذاب بود .
شب شده بود رفتم اتاق ملافه ها تا برای ارباب جوان ملافه تمیز ببرم .
(خر ذوق نشید فعلا)
با دو دست ملافه سمت اتاقش رفتم
تق تق
_بیا داخل
آروم دستمو سمت دستگیره بردم و بازش کردم سرمو پایین انداختم و وارد اتاقش شدم
+ببخشید ارباب ملافه ها رو آوردم( آروم )
_بزارش برو
+چشم
رو تخت دراز کشیده بود نیم تنه بالاش لخت بود سیع کردم نگاهش نکنم ملافه ها رو تو کمد گذاشتم میتونستم نگاه های سنگین شو حس کنم
_چند ساله اینجایی؟
همونطور ک پشتم بهش سمت کمد بودم گقتم :
+۹ سال ارباب
_خیلی خب میتونی بری
سرمو پایین انداختم و از کمد فاصله گرفتم و پا تند کردم سمت در و از اتاق زدم بیرون
___________○______________○_________
[خب ی پارت طولانی تقدیم چشمای قشنگتون کردم حمایت ها سر این پارت زیاد شه وگرنه میام میکشمتون 🔪
هشدار : ادمین با کسی شوخی ندارد . ]
مهمانا هم شبا دیر برمیگشتند یا از اتاقِ شون خارج نمی شدن !
مادرم همیشه بهم میگفت که کاری به کارا نداشته باشم .
و فقط کارمو کنم .
هیچوقت نتونستم درک کنم که چرا پدرم منو مادرمو ترک کرد و رفت آمریکا ، ۹ سالی میشه ک پدرمو ندیدم از بقیه شنیدم ک پسر کوچک ارباب قراره بعد ۱۵ سال از آمریکا برگرده .
به قول مادرم امروز مهمترین روزه ! و همه چی باید آماده شه .
خیلی از خدمتکارا هیجان داشتن و درموردش خیلی حرف ها میزدن .
اینطور ک شنیده بودم قراره ۱۲ شب ب فرودگاه اینچئون برسه .
همه کار ها انجام شده بود
******************************************
#همه به صف شید.
(#علامت اجوماپیر بد اخلاق)(بزار ی فا*ک نشونش بدیم ، نه نمیدیم🤭)
همه خدمتکارا از همه بخش های مختلف (انگار هتل دلوناست😒)(اوخی یاد اون سریاله افتادم😁) به صف شده بودند.
در های عمارت باز شد و کسی اجازه سر بلند کردن نداشت فقط صدای اجوما رو میشنیدیم .
#خوش آمدید ارباب جوان.
_متشکرم
حس کردم ی نگاهی بین مون انداخت و بی تفاوت به طبقه بالا رفت
#خیلی خب برگردید سر کاراتون زود . (داد)
پچ پچ کردن های خدمتکارا باز شروع شد
&ا.ت ، ندیدی چقدر صداش جذاب بود؟ (&علامت میا)
+اره خیلی جذاب بود .
شب شده بود رفتم اتاق ملافه ها تا برای ارباب جوان ملافه تمیز ببرم .
(خر ذوق نشید فعلا)
با دو دست ملافه سمت اتاقش رفتم
تق تق
_بیا داخل
آروم دستمو سمت دستگیره بردم و بازش کردم سرمو پایین انداختم و وارد اتاقش شدم
+ببخشید ارباب ملافه ها رو آوردم( آروم )
_بزارش برو
+چشم
رو تخت دراز کشیده بود نیم تنه بالاش لخت بود سیع کردم نگاهش نکنم ملافه ها رو تو کمد گذاشتم میتونستم نگاه های سنگین شو حس کنم
_چند ساله اینجایی؟
همونطور ک پشتم بهش سمت کمد بودم گقتم :
+۹ سال ارباب
_خیلی خب میتونی بری
سرمو پایین انداختم و از کمد فاصله گرفتم و پا تند کردم سمت در و از اتاق زدم بیرون
___________○______________○_________
[خب ی پارت طولانی تقدیم چشمای قشنگتون کردم حمایت ها سر این پارت زیاد شه وگرنه میام میکشمتون 🔪
هشدار : ادمین با کسی شوخی ندارد . ]
۱۲.۰k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.