~~~فیک همسر مخفی~~~
پارت : ۴
با دستام سیع کردم خودمو ازش جدا کنم.
اما فایده ای نداشت امان از یک تکون!.
از لبام دل کند و به سمت تخت برد.
+ار....ارباب خواهش میکنم
_هیشش ، صداتو نشنوم
انداخدَتَم رو تخت و روم خیمه زد.
همان طور ک دستاشو جای به جای بدنم میکشید و لمسشون میکرد لب زد :
_بدن رو فرمی داری ، شاید بتونی تمکینم کنی (خنده شیطانی)
با ترس نگاهش کردم لبامو باز کردم تا حرف بزنم
_گفتم صدات درنیاد!
دستشو به سمت پشت لباسم بُرد و دکمه پشت لباسمو باز کرد
_حیف که به اینا نیاز داری وگرنه جرشون میدادم (پوزخند)
لباسامو دراورد و من تنها کاری که میکردم گریه و مظلوم نمایی بود.
این بی رحم مگ دل داشت .
تو این عمارت مردای هیز زیادی بودند اما نزاشتم چشمشون بهم بخوره!
اگه مادرم میفهمید که با ارباب جوان جئون خوابیدم حتما دَمار از روزگارم درمیاورد!
صداش ریشه از افکارمو پاره کرد
_مظلوم نمیایی و گریه کردنت ذره ای از دلمو به رحم نمیاره! ، پس الکی روشون حساب باز نکن.
به سمت گردنم حجوم برد و مک میزد
+ار...ارباب ولم کنید مَ...من باید برم
_اول امتحانت میکنم بعد میتونی بری
سیع کردم جلو آه و ناله هامو بگیرم اما انگار این کارم بدجوری عصبانیش میکرد
⊱ · ─ · ─ · ─ · ─ · ─ · ─ · ─ · ⊰
درد بدی تو ناحیه رحِمم حس کردم
+اییی درد میکنه (گریه)
درحالیکه لباس تنش میکرد گفت :
_نمیدونستم با کره بودی (نیشخند)
_حالا گریه نکن بلند شو برو حموم قبلش قرص بخور!
بعد نگاهی به ملافه خونی انداخت
با ی پوزخند اتاقو ترک کرد
من مونده بودمو یک ملافه خونی!
با بدبختی لباسامو تنم کردم و به طرف آشپز خونه حرکت کردم
ح
خوشبختانه مادرم نبود فقط
ی خدمتکار بود که به شست و شوی ظرفا می پرداخت!(😂🤌)
بدون اینک متوجه م بشه به سمت کابینت رفتم و سبد قرصا رو گرفتم از توش قرص مسکن درآوردم و بعد از خودنش راهی اتاقم ک زیر در اتها عمارت سمت زیر زمین بود شدم.
با دستام سیع کردم خودمو ازش جدا کنم.
اما فایده ای نداشت امان از یک تکون!.
از لبام دل کند و به سمت تخت برد.
+ار....ارباب خواهش میکنم
_هیشش ، صداتو نشنوم
انداخدَتَم رو تخت و روم خیمه زد.
همان طور ک دستاشو جای به جای بدنم میکشید و لمسشون میکرد لب زد :
_بدن رو فرمی داری ، شاید بتونی تمکینم کنی (خنده شیطانی)
با ترس نگاهش کردم لبامو باز کردم تا حرف بزنم
_گفتم صدات درنیاد!
دستشو به سمت پشت لباسم بُرد و دکمه پشت لباسمو باز کرد
_حیف که به اینا نیاز داری وگرنه جرشون میدادم (پوزخند)
لباسامو دراورد و من تنها کاری که میکردم گریه و مظلوم نمایی بود.
این بی رحم مگ دل داشت .
تو این عمارت مردای هیز زیادی بودند اما نزاشتم چشمشون بهم بخوره!
اگه مادرم میفهمید که با ارباب جوان جئون خوابیدم حتما دَمار از روزگارم درمیاورد!
صداش ریشه از افکارمو پاره کرد
_مظلوم نمیایی و گریه کردنت ذره ای از دلمو به رحم نمیاره! ، پس الکی روشون حساب باز نکن.
به سمت گردنم حجوم برد و مک میزد
+ار...ارباب ولم کنید مَ...من باید برم
_اول امتحانت میکنم بعد میتونی بری
سیع کردم جلو آه و ناله هامو بگیرم اما انگار این کارم بدجوری عصبانیش میکرد
⊱ · ─ · ─ · ─ · ─ · ─ · ─ · ─ · ⊰
درد بدی تو ناحیه رحِمم حس کردم
+اییی درد میکنه (گریه)
درحالیکه لباس تنش میکرد گفت :
_نمیدونستم با کره بودی (نیشخند)
_حالا گریه نکن بلند شو برو حموم قبلش قرص بخور!
بعد نگاهی به ملافه خونی انداخت
با ی پوزخند اتاقو ترک کرد
من مونده بودمو یک ملافه خونی!
با بدبختی لباسامو تنم کردم و به طرف آشپز خونه حرکت کردم
ح
خوشبختانه مادرم نبود فقط
ی خدمتکار بود که به شست و شوی ظرفا می پرداخت!(😂🤌)
بدون اینک متوجه م بشه به سمت کابینت رفتم و سبد قرصا رو گرفتم از توش قرص مسکن درآوردم و بعد از خودنش راهی اتاقم ک زیر در اتها عمارت سمت زیر زمین بود شدم.
۱۵.۱k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.