part 42
part 42
ات : اون نمیدونه تو هم بهش نمی گی
کوک : ببین ات این موضوع مهمیه باید به جیمین بگی اون پدره بچته
ات : میدونم فردا برام وقت دکتر بگیر
کوک : این کارو نکن برو روستا و اونجا زنده گی کن بچتو به دنیا بیار
ات : از جیمین فرار کنم
کوک : خوب پس میخواهی چیکار کنی بچتو بکشی مگه دوسش نداری
ات : خیلی دوسش دارم اون وجدومه(نتونستم بغضم رو قورت بدم گریم گرفت )
کوک : گریه نکن باشه هرکاری دلم میخواد رو بکن
بغلم کرد و منم سرمو رویه شونش گذاشتم با دستش موهام و گونم رو نوازش میکرد
ات : فردا .....برام وقته .....دکتر.... بگیر
کوک : باشه سعی کن بخوابی
بعد از چند دقیقه خوابش برد سرشو گذاشتم رویه بالشت و پتو رو روش انداختم از اوتاق رفتن بیرون
ویو جیمین
به ساعت نگاه کردم 3 شب بود از اوتاقه کارم رفتم بیرون و به سمته اوتاقم راه اوفتادم وارده اوتاق شدم و رویه تخت دراز کشیدم
یعنی ات منو میبخشه اگه نبخشه چی اوف کله پرورشگاه رو آتیش زدن خدا بگم چیکارشون کنه به هیونجین قول دادم که کسی که به داداشش شلیک کرده رو پیدا کنم اوف پارک جیمین تو باید سره پا بمونی و قوی باشی
《《《《《《《《《《
ویو ات
وقتی بیدارش شدم رفتم سرویس و دستو صورتمو شستم موهام رو
شونه شدم و لباسامو عوض کردم و رفتم سالون
اسلاید 2 لباسه ات
همه صبحونه میخوردن منم نشستم و بی سرو صدا صبحونه میخوردم جونکوک و سوجی همش نگاه میکردن انگار که امروز قراره میرم بمیرم پدرم هم این چند مدت هیچ کاری به کارم نداره صبحونم تموم شد و رفتم اوتاقم کیفم رو برداشتم که جونکوک اومد سوجی هم پشته سرش بود
کوک: امدیی
ات : اوهوم
به سوجی نگاه کردم آنقدر ناراحت بود که هیچی نمی گفت
ات : بریم
ویو کوک
ات و سوجی رو برسونم بیمارستان
سوجی : تو نمیایی
کوک: یه کاری دارم
سوجی : چه کاری از خواهرت مهم تره
ات: نه برو داداش ولی زود بیا
کوک : باشه
وقتی ات و سوجی رفتم بیمارستان گوشیم رو برداشتم و
مکالمه جونکوک و جیمین
کوک : جیمین باید یه چیزی بهت بگم
جیمین با نگرانی گفت
جیمین : چیشده نکنه برایه ات اتفاقی اوفتاده
کوک : یجورایی میشه گفت اره
جیمین که رویه صندلی نشسته بود با این حرفه جونکوک بلند شد
جیمین : چیشده جونکوک بگو نگرانم نکن
کوک : جیمین ات حاملست دیروز وقتی اومد پیشت میخواست بهت بگه اما فهمید که تو صاحبه باند big هستی و یه مافیایی الان هم اومده بیمارستان تا سقتش کنه با خودم گفتم تو پدره این بچیی و باید می فهمیدی
ادامه دارد
ات : اون نمیدونه تو هم بهش نمی گی
کوک : ببین ات این موضوع مهمیه باید به جیمین بگی اون پدره بچته
ات : میدونم فردا برام وقت دکتر بگیر
کوک : این کارو نکن برو روستا و اونجا زنده گی کن بچتو به دنیا بیار
ات : از جیمین فرار کنم
کوک : خوب پس میخواهی چیکار کنی بچتو بکشی مگه دوسش نداری
ات : خیلی دوسش دارم اون وجدومه(نتونستم بغضم رو قورت بدم گریم گرفت )
کوک : گریه نکن باشه هرکاری دلم میخواد رو بکن
بغلم کرد و منم سرمو رویه شونش گذاشتم با دستش موهام و گونم رو نوازش میکرد
ات : فردا .....برام وقته .....دکتر.... بگیر
کوک : باشه سعی کن بخوابی
بعد از چند دقیقه خوابش برد سرشو گذاشتم رویه بالشت و پتو رو روش انداختم از اوتاق رفتن بیرون
ویو جیمین
به ساعت نگاه کردم 3 شب بود از اوتاقه کارم رفتم بیرون و به سمته اوتاقم راه اوفتادم وارده اوتاق شدم و رویه تخت دراز کشیدم
یعنی ات منو میبخشه اگه نبخشه چی اوف کله پرورشگاه رو آتیش زدن خدا بگم چیکارشون کنه به هیونجین قول دادم که کسی که به داداشش شلیک کرده رو پیدا کنم اوف پارک جیمین تو باید سره پا بمونی و قوی باشی
《《《《《《《《《《
ویو ات
وقتی بیدارش شدم رفتم سرویس و دستو صورتمو شستم موهام رو
شونه شدم و لباسامو عوض کردم و رفتم سالون
اسلاید 2 لباسه ات
همه صبحونه میخوردن منم نشستم و بی سرو صدا صبحونه میخوردم جونکوک و سوجی همش نگاه میکردن انگار که امروز قراره میرم بمیرم پدرم هم این چند مدت هیچ کاری به کارم نداره صبحونم تموم شد و رفتم اوتاقم کیفم رو برداشتم که جونکوک اومد سوجی هم پشته سرش بود
کوک: امدیی
ات : اوهوم
به سوجی نگاه کردم آنقدر ناراحت بود که هیچی نمی گفت
ات : بریم
ویو کوک
ات و سوجی رو برسونم بیمارستان
سوجی : تو نمیایی
کوک: یه کاری دارم
سوجی : چه کاری از خواهرت مهم تره
ات: نه برو داداش ولی زود بیا
کوک : باشه
وقتی ات و سوجی رفتم بیمارستان گوشیم رو برداشتم و
مکالمه جونکوک و جیمین
کوک : جیمین باید یه چیزی بهت بگم
جیمین با نگرانی گفت
جیمین : چیشده نکنه برایه ات اتفاقی اوفتاده
کوک : یجورایی میشه گفت اره
جیمین که رویه صندلی نشسته بود با این حرفه جونکوک بلند شد
جیمین : چیشده جونکوک بگو نگرانم نکن
کوک : جیمین ات حاملست دیروز وقتی اومد پیشت میخواست بهت بگه اما فهمید که تو صاحبه باند big هستی و یه مافیایی الان هم اومده بیمارستان تا سقتش کنه با خودم گفتم تو پدره این بچیی و باید می فهمیدی
ادامه دارد
۵.۳k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.