part 41
part 41
انیوپ : نه همه حالش خوبه
جیمین : فوری تحقیق کنید زود باید اونو که همچین کاری کرده رو پیدا کنی
انیوپ : بله حتما
پایان مکالمه
جیمین آنقدر عصبی شد که میخواست گوشیمو پرت کنه اما هیونجین مانع شد
هیونجین : با عصبایت چیزی حل نمیشه پارک جیمین
جیمین : نمیدونم چیکار کنم
هیونجین: همه چی درست میشه فقد احمق بازی در نیار بریم
《《《《《《《《《
ویو ات
تویه افکارم گم بودم همش میخواستم بخوابم اما خوابم نمیومد یک ساعت گذشت صدایه مادر رو شنیدم کاش میشد بهش بگم و پیشم بودی مادر
یکی وارده اوتاق شدم فهمیدم که مادرم و خودم زدم به خواب مادر رویه تخت کنارم نشست
م/ات : دختره خوشگلم بیدار شو
یخورده تکون خوردم و چشمام رو باز کردم
م/ات : باشو
ات : مادر میلی به غذا ندارم (با بی حالی حرفاشو میزد )
م/ات : چرا غذا نمیخوری
ات: یچیزایی بیرون خوردم خوابم میاد
م/ات: باشه خوب بخوابی
مادر از اوتاق رفت همون دقیقه سوجی اومد
سوجی: ات بیا غذا بخور
ات : میل ندارم
سوجی : تو حاملی
از حرفش عصبانی شدم
ات : چی چی داری میگی ساکت شو من حامله نیستم برو بیرون
سوجی: ات گوش کن
نزاشتم حرفشو بزنه دوباره رویه تخت دراز کشیدم و گفتم
ات : بیرون بیرون دیگه
سوجی: باشه من میرم بیرون ولی بعدا باید غذا بخوری
از اوتاق رفت بیرون آخه من چرا اینقدر بد بختم سوجی چه گناهی داره گریم گرفت و بیصدا گریه میکردم
یو ات
به ساعت نگاه کردم 11 شب رو نشون میداد جونکوک وارده اوتاق شد از ترس زود رویه تخت نشستم
کوک : ترس میخواهم باهات حرف بزنم
سوجی هم وارده اوتاق شد و سینیه غدا دستش بود جلوم گذاشت
کوک : بخور
ات : نمیخورم
کوک: خودت نمیخوری نخور هق نداری اون بچه رو اذیت کنی
ات : باشه
شروع به خوردن غذا کردم آنقدر گرسنه بودم و به هیچ فکر نمیکردم فقد غذا میخوردم
ات : سوجی میشه برام کیمچی بیاری
سوجی خندیی کرد و گفت
سوجی: باشه
فقد داشتم غذا میخوردم
ات : خیلی خوشمزه بود ممنونم سوجی(حرفاشو با لبخند گفت )
کوک: عزیزم سینی رو ببر
سوجی : باشه
سوجی از اوتاق خارج شد
جونکوک اومد و کنارم رویه تخت نشستم دستشو گذاشت رویه دستم
کوک : ببخشید که زدمت
بهش هیچ نگفتم
کوک : ببین وقتی فهمیدی اون یه مافیاست چه حالی داشتی من به هر تصمیمی که بگیری احترام میزارم میخواهی چیکار کنی
نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دوختم بغضم گرفت
ات : من عاشقه ادمه اشتباهی شدم خیلی پشیمونم داداش میخواهم
کوک: خب
ات : میخواهم این بچه رو سقت کنم
کوک : چی چیداری میگی این خیلی در حقه جیمن ظلم میشه ات : اون نمیدونه تو هم بهش نمی گی
ادامه دارد
انیوپ : نه همه حالش خوبه
جیمین : فوری تحقیق کنید زود باید اونو که همچین کاری کرده رو پیدا کنی
انیوپ : بله حتما
پایان مکالمه
جیمین آنقدر عصبی شد که میخواست گوشیمو پرت کنه اما هیونجین مانع شد
هیونجین : با عصبایت چیزی حل نمیشه پارک جیمین
جیمین : نمیدونم چیکار کنم
هیونجین: همه چی درست میشه فقد احمق بازی در نیار بریم
《《《《《《《《《
ویو ات
تویه افکارم گم بودم همش میخواستم بخوابم اما خوابم نمیومد یک ساعت گذشت صدایه مادر رو شنیدم کاش میشد بهش بگم و پیشم بودی مادر
یکی وارده اوتاق شدم فهمیدم که مادرم و خودم زدم به خواب مادر رویه تخت کنارم نشست
م/ات : دختره خوشگلم بیدار شو
یخورده تکون خوردم و چشمام رو باز کردم
م/ات : باشو
ات : مادر میلی به غذا ندارم (با بی حالی حرفاشو میزد )
م/ات : چرا غذا نمیخوری
ات: یچیزایی بیرون خوردم خوابم میاد
م/ات: باشه خوب بخوابی
مادر از اوتاق رفت همون دقیقه سوجی اومد
سوجی: ات بیا غذا بخور
ات : میل ندارم
سوجی : تو حاملی
از حرفش عصبانی شدم
ات : چی چی داری میگی ساکت شو من حامله نیستم برو بیرون
سوجی: ات گوش کن
نزاشتم حرفشو بزنه دوباره رویه تخت دراز کشیدم و گفتم
ات : بیرون بیرون دیگه
سوجی: باشه من میرم بیرون ولی بعدا باید غذا بخوری
از اوتاق رفت بیرون آخه من چرا اینقدر بد بختم سوجی چه گناهی داره گریم گرفت و بیصدا گریه میکردم
یو ات
به ساعت نگاه کردم 11 شب رو نشون میداد جونکوک وارده اوتاق شد از ترس زود رویه تخت نشستم
کوک : ترس میخواهم باهات حرف بزنم
سوجی هم وارده اوتاق شد و سینیه غدا دستش بود جلوم گذاشت
کوک : بخور
ات : نمیخورم
کوک: خودت نمیخوری نخور هق نداری اون بچه رو اذیت کنی
ات : باشه
شروع به خوردن غذا کردم آنقدر گرسنه بودم و به هیچ فکر نمیکردم فقد غذا میخوردم
ات : سوجی میشه برام کیمچی بیاری
سوجی خندیی کرد و گفت
سوجی: باشه
فقد داشتم غذا میخوردم
ات : خیلی خوشمزه بود ممنونم سوجی(حرفاشو با لبخند گفت )
کوک: عزیزم سینی رو ببر
سوجی : باشه
سوجی از اوتاق خارج شد
جونکوک اومد و کنارم رویه تخت نشستم دستشو گذاشت رویه دستم
کوک : ببخشید که زدمت
بهش هیچ نگفتم
کوک : ببین وقتی فهمیدی اون یه مافیاست چه حالی داشتی من به هر تصمیمی که بگیری احترام میزارم میخواهی چیکار کنی
نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دوختم بغضم گرفت
ات : من عاشقه ادمه اشتباهی شدم خیلی پشیمونم داداش میخواهم
کوک: خب
ات : میخواهم این بچه رو سقت کنم
کوک : چی چیداری میگی این خیلی در حقه جیمن ظلم میشه ات : اون نمیدونه تو هم بهش نمی گی
ادامه دارد
۶.۳k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.