سرگذشت بانو

سرگذشت بانو

#پارت_دوم

سراسیمه جلو رفتم...
_ برو شامتو بخور، سیامک و شهرام بفهمن پوست از تنمون جدا میکنن...!!
دستم رو گرفت: بیجا کردن، خودشون هزار جور غلطی میکنن مگه کسی چیزی میگه بهشون؟؟
دستم رو از توی دست هاش بیرون کشیدم با نگرانی نالیدم: مسعود برو بالا تا کسی ندیده فردا بهت زنگ میزنم؛
مقابل نگاه حیرون مسعود، با عجله دور شدم.
از پله ها که بالا میرفتم، در حیاط با ضرب باز شد و چند تا قلچماق با قمه و چماق به دست وارد شدن و شروع کردن به عربده کشیدن...
_ سیامک خودتو نشون بده... پست فطرت خودتو نشون بده تا خواهرت رو وسط شهر بی عفت نکردم، به خواهر من دست میزنی؟؟
وحشت زده ایستاده بودم...
تمام بدنم میلرزید...
مامانم چادرش رو پشت کمرش گره زد و با عجله از پله ها پایین رفت
_هییی چه خبرتونه سر آوردین؟؟
خواهرت بی آبرویی کرده، چه ربطی به پسرای من داره؟؟؟
دختری که نتونه خودشو نگه داره بهتره که بمیره... عوض اینکه دنبال پسرای من باشی، برو خواهرت رو ادب کن؛ اگه اون نمی‌خواست اینا بهش دست نمیزدن البته اگه خواهرت راستشو گفته باشه!! از کجا معلوم کار پسر من باشه!!!
پسره که رگ های گردنش از شدت عصبانیت بیرون زده بود، نعره کشید زنیکه زیپ دهنت رو ببند، غیرت مردای خونت کجا رفته که یه زن رو جلو انداختن؟؟؟
کاری نکن با همین قمه بزنم از وسط دو شقه ات کنم؛ به پسرت بگو فردا با عزت و احترام بیاد خواستگاری خواهرم، وگرنه خون به پا میکنم خونم به پا نکنم هم بدون که ناموس مقابل ناموس....

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

سرگذشت بانو#پارت_سوممسعود خیز برداشت سمت پسره،چند نفری ریختن...

سرگذشت بانو#پارت_چهارماز پله ها پایین رفتم و درو باز کردم با...

سرگذشت بانو

❌من و دوستم تو یه خونه زندگی می‌کنیم❤️‍🩹🔞مدتی بود که از #ازد...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_276+میشه بریم پیش بقیه...

Embrace of the mafia

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط