سرگذشت بانو
سرگذشت بانو
#پارت_چهارم
از پله ها پایین رفتم و درو باز کردم با دیدن دختر غریبه پشت در، متعجب نگاش کردم!
گفتم: شما؟
با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: میخوام با مادرت حرف بزنم، مربوط به سیامک، از جلوی در کنار رفتم با تردید به داخل حیاط راش دادم شادی با سر حوله پیچ شده از حموم توی حیاط، بیرون اومد و روی پلهها نشست..
زیر لب با اشاره چشم، ازم پرسید کیه؟
شونه بالا انداختم و زیر لب گفتم نمیدونم..
صدام را توی هوا ول دادم مامانم را صدا کردم
مامانم که روی ایوون ظاهر شد دختره دستپاچه شده بود سعی میکرد لرزش دستاش رو زیر شال آویزونش پنهان کنه صورت معصومی داشت، چهرهاش زرد و بی روح بود بدون هیچ آرایشی روی صورتش، ولی باز هم زیبا به نظر میرسید..
مامانم با تعجب نگاه دختره کرد و گفت: کاری داشتی باهام؟ اصلا کی هستی؟ نگاهش را دزدید و لبهاش لرزید: من عاطفه هستم، شاید اسمم رو، از زبون سیامک شنیده باشید. چون بهم گفته راجب به من با شما صحبت کرده به من قول ازدواج داده بود منم گول حرفاشو خوردم... بغض سد راه صدایش شده بود بغضش را بلعید: من حرفاشو باور کردم؛ خیال کردم عاشقمه!
به اینجای حرفاش که رسید مامانم با حالتی عصبی داد زد دختره ی بیشرف، برادرت کم بود خودتم اضافه شدی؟
پسر بیچاره رو روانه بیمارستان کردید مثل یک تیکه گوشت افتاده رو تخت بیمارستان، بعد تو اومدی اینجا دنبال شوهر میگردی چقدر بی چشم و رویی!
قطرههای اشک روی گونه های تب دارش راه گرفت و جاری شد و صداش لرزید: به خدا از سر ناچاری اومدم اینجا، پای آبروم وسطه! پسرت بهم گفت: بیا بریم خونه، مامانم خونه منتظره تا ببینتت
ادامه دارد..
#پارت_چهارم
از پله ها پایین رفتم و درو باز کردم با دیدن دختر غریبه پشت در، متعجب نگاش کردم!
گفتم: شما؟
با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: میخوام با مادرت حرف بزنم، مربوط به سیامک، از جلوی در کنار رفتم با تردید به داخل حیاط راش دادم شادی با سر حوله پیچ شده از حموم توی حیاط، بیرون اومد و روی پلهها نشست..
زیر لب با اشاره چشم، ازم پرسید کیه؟
شونه بالا انداختم و زیر لب گفتم نمیدونم..
صدام را توی هوا ول دادم مامانم را صدا کردم
مامانم که روی ایوون ظاهر شد دختره دستپاچه شده بود سعی میکرد لرزش دستاش رو زیر شال آویزونش پنهان کنه صورت معصومی داشت، چهرهاش زرد و بی روح بود بدون هیچ آرایشی روی صورتش، ولی باز هم زیبا به نظر میرسید..
مامانم با تعجب نگاه دختره کرد و گفت: کاری داشتی باهام؟ اصلا کی هستی؟ نگاهش را دزدید و لبهاش لرزید: من عاطفه هستم، شاید اسمم رو، از زبون سیامک شنیده باشید. چون بهم گفته راجب به من با شما صحبت کرده به من قول ازدواج داده بود منم گول حرفاشو خوردم... بغض سد راه صدایش شده بود بغضش را بلعید: من حرفاشو باور کردم؛ خیال کردم عاشقمه!
به اینجای حرفاش که رسید مامانم با حالتی عصبی داد زد دختره ی بیشرف، برادرت کم بود خودتم اضافه شدی؟
پسر بیچاره رو روانه بیمارستان کردید مثل یک تیکه گوشت افتاده رو تخت بیمارستان، بعد تو اومدی اینجا دنبال شوهر میگردی چقدر بی چشم و رویی!
قطرههای اشک روی گونه های تب دارش راه گرفت و جاری شد و صداش لرزید: به خدا از سر ناچاری اومدم اینجا، پای آبروم وسطه! پسرت بهم گفت: بیا بریم خونه، مامانم خونه منتظره تا ببینتت
ادامه دارد..
- ۱.۰k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط