سرگذشت بانو
سرگذشت بانو
#پارت_سوم
مسعود خیز برداشت سمت پسره،
چند نفری ریختن روی مسعود... با فرود اومدن قمه رو پهلوی مسعود، رد خون، روی زمین راه گرفت و بی حال روی زمین افتادم... دیگه هیچی نفهمیدم...
نمیدونم چقدر گذشته بود با سردی خنکی آبی که روی سر و صورتم پاشیده میشد به هوش اومدم...
با دیدن چشم های خیس شادی لب هام لرزید "چیشده مسعود طوریش شده ؟؟؟؟"
سرش رو بی صدا تکون داد و دماغش رو بالا کشید مسعود و بردن بیمارستان زنگ زدیم مامور اومد...
ولی حال مسعود خیلی بد کلی خون ازش رفته...
اشک هام بی اختیار روی گونه هام سُر میخورد اگه بلایی سر مسعود میومد چی؟؟؟
تا نیمه های شب بیدار بودم. هر باری که تلفن خونه به صدا در میومد دلم هری میریخت... حوالی ساعت سه صبح زنگ حیاط به صدا در اومد با باز کردن در چشمم خورد به نگاه آشفته و نگران بابام...
با نگرانی نالیدم بابا مسعود چیشد جراحیش کردن؟؟؟
خونمون انگار خاک مرده پاشیده بودن با خبرهای که گاه و بیگاه از بیمارستان به گوشمون میرسید تن و بدنمون میلرزید هر لحظه و هر آن منتظر خبر بد از مسعود بودیم...
بابام کتش را روی دوشش مرتب کرد، با ابروهای گره خورده، نگاهی به مادرم کرد و گفت: من میرم بیمارستان تا یه سری به مسعود بزنم.
همان لحظه گوشی تلفن خونه، به صدا در اومد بابام گوشی رو برداشت...
از حرف های بابام، متوجه شدم از کلانتری زنگ زدن انگار پسره رو گرفته بودن گویا اسمش فرزاد بود...
بابام گوشی رو کوبید و زیر لب غرید: پسره ی بی سر و پارو گرفتن، بی همه چیز، داشته از شهر فرار میکرده...
نیم ساعتی از رفتن بابام نگذشته بود که صدای زنگ حیاط، به گوش رسید..
ادامه دارد...
#پارت_سوم
مسعود خیز برداشت سمت پسره،
چند نفری ریختن روی مسعود... با فرود اومدن قمه رو پهلوی مسعود، رد خون، روی زمین راه گرفت و بی حال روی زمین افتادم... دیگه هیچی نفهمیدم...
نمیدونم چقدر گذشته بود با سردی خنکی آبی که روی سر و صورتم پاشیده میشد به هوش اومدم...
با دیدن چشم های خیس شادی لب هام لرزید "چیشده مسعود طوریش شده ؟؟؟؟"
سرش رو بی صدا تکون داد و دماغش رو بالا کشید مسعود و بردن بیمارستان زنگ زدیم مامور اومد...
ولی حال مسعود خیلی بد کلی خون ازش رفته...
اشک هام بی اختیار روی گونه هام سُر میخورد اگه بلایی سر مسعود میومد چی؟؟؟
تا نیمه های شب بیدار بودم. هر باری که تلفن خونه به صدا در میومد دلم هری میریخت... حوالی ساعت سه صبح زنگ حیاط به صدا در اومد با باز کردن در چشمم خورد به نگاه آشفته و نگران بابام...
با نگرانی نالیدم بابا مسعود چیشد جراحیش کردن؟؟؟
خونمون انگار خاک مرده پاشیده بودن با خبرهای که گاه و بیگاه از بیمارستان به گوشمون میرسید تن و بدنمون میلرزید هر لحظه و هر آن منتظر خبر بد از مسعود بودیم...
بابام کتش را روی دوشش مرتب کرد، با ابروهای گره خورده، نگاهی به مادرم کرد و گفت: من میرم بیمارستان تا یه سری به مسعود بزنم.
همان لحظه گوشی تلفن خونه، به صدا در اومد بابام گوشی رو برداشت...
از حرف های بابام، متوجه شدم از کلانتری زنگ زدن انگار پسره رو گرفته بودن گویا اسمش فرزاد بود...
بابام گوشی رو کوبید و زیر لب غرید: پسره ی بی سر و پارو گرفتن، بی همه چیز، داشته از شهر فرار میکرده...
نیم ساعتی از رفتن بابام نگذشته بود که صدای زنگ حیاط، به گوش رسید..
ادامه دارد...
- ۱.۲k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط