پارت سوم چند پارتی(متاسفم)👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
پارت سوم چند پارتی(متاسفم)👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
تهیونگ: چیه اومدی حال بد قاتل پدر و مادر
قلابیتو ببینی( پدر و مادر ات خیلی بیشعور بودن که حالا چراش به شما ربطی نداره)
ات: تهیونگ من.....
تهیونگ:هیچی نگوبه چه حقی پاتوگذاشتی اینجا
ات: تهیونگ بم حق بده من نمیدونستم اون پدر و مادرم و نکشته حالا جیمین حالش خوبه؟
تهیونگ: به تو ربطی نداره مخصوصا این که تو اینکارو باهاش کردی
ات: تهیونگ من ابجیتم
تهیونگ: هنوز بهوش نیومده
ات: چی!؟وولی االان سه روز گذشتههه
تهیونگ: شاهکار تو دیگه
ات: میشه ببینمش
تهیونگ : که بکشیش
ات: اوپااا انقدر مسخره بازی درنیار گفتم نمیدونستم اون پدر و مادرمونو نکشته( باصدای تقریبا بلند )
تهیونگ: من قبل از اینکه غلطی بکنی بهت گفتم ولی تو باور نکردی درضمن پدرمادرمون نه پدر و مادرت اونروزم که برای نجات اون پیرمرد خرفت از جیمین کمک خواستم فقط بخاطر تو بود که ای کاش لال میشدم و نمیگفتم که تو الان به این حال روز بندازیش
ات: ........
نویسنده : ات رفت تو اتاق جیمین و کنارش نشست و با دیدنش ناخوداگاه اشک میریخت و کنترل اشکاش دست خودش نبود باورش نمیشد ی تیر اونو به این روز بندازه فک میکرد تو شکمش خورده مطمئن بود اصلحرو سمته شکمش نشونه گرفته ولی چرا باید تو سینش میخورد خلاصه تو همین فکرا بود که جونگ کوک اومد تو
کوکی : ات تو اینجا چی کار میکنی؟ ( با تعجب)
ات: تو... تواینجا چی کار میکنی( جونگ کوک پسر خاله اته)
کوکی: سوال خودمو بهم برمیگردونی؟
تهیونگ: چیه اومدی حال بد قاتل پدر و مادر
قلابیتو ببینی( پدر و مادر ات خیلی بیشعور بودن که حالا چراش به شما ربطی نداره)
ات: تهیونگ من.....
تهیونگ:هیچی نگوبه چه حقی پاتوگذاشتی اینجا
ات: تهیونگ بم حق بده من نمیدونستم اون پدر و مادرم و نکشته حالا جیمین حالش خوبه؟
تهیونگ: به تو ربطی نداره مخصوصا این که تو اینکارو باهاش کردی
ات: تهیونگ من ابجیتم
تهیونگ: هنوز بهوش نیومده
ات: چی!؟وولی االان سه روز گذشتههه
تهیونگ: شاهکار تو دیگه
ات: میشه ببینمش
تهیونگ : که بکشیش
ات: اوپااا انقدر مسخره بازی درنیار گفتم نمیدونستم اون پدر و مادرمونو نکشته( باصدای تقریبا بلند )
تهیونگ: من قبل از اینکه غلطی بکنی بهت گفتم ولی تو باور نکردی درضمن پدرمادرمون نه پدر و مادرت اونروزم که برای نجات اون پیرمرد خرفت از جیمین کمک خواستم فقط بخاطر تو بود که ای کاش لال میشدم و نمیگفتم که تو الان به این حال روز بندازیش
ات: ........
نویسنده : ات رفت تو اتاق جیمین و کنارش نشست و با دیدنش ناخوداگاه اشک میریخت و کنترل اشکاش دست خودش نبود باورش نمیشد ی تیر اونو به این روز بندازه فک میکرد تو شکمش خورده مطمئن بود اصلحرو سمته شکمش نشونه گرفته ولی چرا باید تو سینش میخورد خلاصه تو همین فکرا بود که جونگ کوک اومد تو
کوکی : ات تو اینجا چی کار میکنی؟ ( با تعجب)
ات: تو... تواینجا چی کار میکنی( جونگ کوک پسر خاله اته)
کوکی: سوال خودمو بهم برمیگردونی؟
۴.۹k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.