سرنوشت
#سرنوشت
#Part۴۱
اتقد گریه کرده بودم که حتی دیگه اشکامم درنمیومد از بغل سوجین دراومدم و گفتم
.: دیگه نمیخام بهش فک کنم بزار با هرکی میخاد ازدواج کنه بمن ربطی نداره
=ات خودتم میدونی داری خودتو گول میزنی چرا اینجوری میکنی
با عصبانیت بهش توپیدم
.: اصلا به جهنم بره بدرک بره بمیره من دیگه نمیخام درمقابلش ضعیف باشم اصلا منم میرم با یکی دوست میشم منم حق زندگی دارم
سوجین بی صدا به حرفام گوش میکرد و در اخرش با مهربون بهم گفت
=فقط یکاری نکن پشیمون شی از من گفتن بود
بعدم گونمو بوسید منو بسمت اتاخفم همراهی کردو رو تخت خابوند لحافو کشید روم و گفت
=حالا یکم بخاب تا اروم شی باشه منم میرم
نیم خیز شدم تا بدرقش کنم که گفت
=خودم میرم نمیخاد بیای شبخیر
بدون حرف رفتن سوجینو تماشا کردم سرمو به بالش چسبوندم ولی هرکاری میکردم خابم نمیبرد با هر بدبختی که بود اونشبو صب کردم داشتم تو جام غلط میزدم که صدای گوشیم بلند شد این دیگ کی بود این وقت صب نگاهی به صفحه گوشیم انداختم با دیدن اسم سوجین لبخند کمرنگی رو لبام نشست دکمه سبزو زدم و جواب دادم
.: سلام
=سلام حالت بهتره
.: چرا باید حالم بد باشه
=سر صبحی جوک نگو بگو ببینم خوبی یانه
.: وا دارم میگم خوبم انقد نگران نباش باشه
=باشه فقط بلایی سر خودت نیاری ها
.: مگه مغز الاغ خوردم برو خیالت راهت
=باشه پس قط میکنم
بعد تموم شدن تماس کشو قوصی به بدنم دادم و از تختم دل کندم به سمت حموم رفتم دوش اب سردو باز کردم که با ریختن اب رو تنم یه لحظه تنم لرزید و نفس نفس زدم همونجوری زیر دوش وایسادم موهامو شستمو اومدم بیرون دلم یه تیپ مشکی میخاست یه تاپ مشکی روشم یه پیراهن لش مشکی با شلوار جین مشکی پوشیدمو به پوستم کرم پودر زدم تا گودی زیر چشمم به چشم نیاد یه رژ کمرنگ که خودم خیلی دوس داشتم خط چشم نازک و با ریمل ارایشمو کامل کردم کیفمو برداشتم گوشیمم گذاشتم تو کیفم از خونه زدم بیرون به محض رسیدن به خونه تهیونگ نفس عمیقی کشیدم وارد خونه شدم مث همیشه ساکت بود سرگرم درست کردن صبحونه بودم که یکی از پشت سرم گفت
«شما کی هستی؟
به سمت صدا برگشتم خانوم تقریبا 45ساله ای بود که چهره مهربونی داشت سلام کردمو با خوشرویی جوابمو داد خودمو معرفی کردم
.: من لی ات هستم منشی شخصی اقای کیم
» پس این فسقلی ماهم برا خودش بزرگ شده که برا خودش منشی میگیره اه راستی من مامان تهیونگم از اشناییت خوشحالم دخترم
با تعجب اینکه این خانوم مادر تهیونگ باشه دهنم اندازه در گاراژ باز مونده بود سریع دستو پامو جمع کردم سری به علامت ادب پایین اوردمو در جواب گفتم.....
#Part۴۱
اتقد گریه کرده بودم که حتی دیگه اشکامم درنمیومد از بغل سوجین دراومدم و گفتم
.: دیگه نمیخام بهش فک کنم بزار با هرکی میخاد ازدواج کنه بمن ربطی نداره
=ات خودتم میدونی داری خودتو گول میزنی چرا اینجوری میکنی
با عصبانیت بهش توپیدم
.: اصلا به جهنم بره بدرک بره بمیره من دیگه نمیخام درمقابلش ضعیف باشم اصلا منم میرم با یکی دوست میشم منم حق زندگی دارم
سوجین بی صدا به حرفام گوش میکرد و در اخرش با مهربون بهم گفت
=فقط یکاری نکن پشیمون شی از من گفتن بود
بعدم گونمو بوسید منو بسمت اتاخفم همراهی کردو رو تخت خابوند لحافو کشید روم و گفت
=حالا یکم بخاب تا اروم شی باشه منم میرم
نیم خیز شدم تا بدرقش کنم که گفت
=خودم میرم نمیخاد بیای شبخیر
بدون حرف رفتن سوجینو تماشا کردم سرمو به بالش چسبوندم ولی هرکاری میکردم خابم نمیبرد با هر بدبختی که بود اونشبو صب کردم داشتم تو جام غلط میزدم که صدای گوشیم بلند شد این دیگ کی بود این وقت صب نگاهی به صفحه گوشیم انداختم با دیدن اسم سوجین لبخند کمرنگی رو لبام نشست دکمه سبزو زدم و جواب دادم
.: سلام
=سلام حالت بهتره
.: چرا باید حالم بد باشه
=سر صبحی جوک نگو بگو ببینم خوبی یانه
.: وا دارم میگم خوبم انقد نگران نباش باشه
=باشه فقط بلایی سر خودت نیاری ها
.: مگه مغز الاغ خوردم برو خیالت راهت
=باشه پس قط میکنم
بعد تموم شدن تماس کشو قوصی به بدنم دادم و از تختم دل کندم به سمت حموم رفتم دوش اب سردو باز کردم که با ریختن اب رو تنم یه لحظه تنم لرزید و نفس نفس زدم همونجوری زیر دوش وایسادم موهامو شستمو اومدم بیرون دلم یه تیپ مشکی میخاست یه تاپ مشکی روشم یه پیراهن لش مشکی با شلوار جین مشکی پوشیدمو به پوستم کرم پودر زدم تا گودی زیر چشمم به چشم نیاد یه رژ کمرنگ که خودم خیلی دوس داشتم خط چشم نازک و با ریمل ارایشمو کامل کردم کیفمو برداشتم گوشیمم گذاشتم تو کیفم از خونه زدم بیرون به محض رسیدن به خونه تهیونگ نفس عمیقی کشیدم وارد خونه شدم مث همیشه ساکت بود سرگرم درست کردن صبحونه بودم که یکی از پشت سرم گفت
«شما کی هستی؟
به سمت صدا برگشتم خانوم تقریبا 45ساله ای بود که چهره مهربونی داشت سلام کردمو با خوشرویی جوابمو داد خودمو معرفی کردم
.: من لی ات هستم منشی شخصی اقای کیم
» پس این فسقلی ماهم برا خودش بزرگ شده که برا خودش منشی میگیره اه راستی من مامان تهیونگم از اشناییت خوشحالم دخترم
با تعجب اینکه این خانوم مادر تهیونگ باشه دهنم اندازه در گاراژ باز مونده بود سریع دستو پامو جمع کردم سری به علامت ادب پایین اوردمو در جواب گفتم.....
۱۱.۱k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.