سرنوشت
#سرنوشت
#Part۳۹
بغض گلومو فشار میداد یعنی تموم ارزوهام تو یه ساعت برباد رف تموم اون رویاهای شیرینی که داشتم پوچ شد ناخاسته قطره اشکی که مانع دیدنم میشد با بازو بسته کردن چشام رو گونم سر خورد با همون بغضی که سعی در کنترلش داشتم پرسیدم
.: منظورتون چیه
ــ بابام بابای لعنتیم که بعد از 15سال الان بیادش افتاده که من وجود دارم میخاد من با اون ازدواج کنم اونم فقط برای اینکه ارزش سهام شرکتش بره بالا یعنی چند میلیارد پول ارزش اینو داره زندگی منو سیاه کنه
هیچی از حرفاشو نفهمیدم با صدای لرزونم گفتم
.: باکی باکی میخاین ازدواج کنین
هروقت اسم ازدواجو میاوردم ترس از دست دادن تهیونگ تو. وجودم صد برابر میشد درسته اون تا قبل این اتفاق هم مال من نبود ولی حداقل یه امید واهی داشتم الان اون امیدم پژمرده شده بود
که جواب داد
ــ بورا، میخاد من با بورا ازدواج کنم چرا مامانم اجازه این کارو به بابام داد من نمیخام مم نمیخام باهاش ازدواج کنم ات چرا اینجوری شد
دلم میخاست اون لحظه فقط بغلش کنم ولی اون دیگه مال بورا بود من حق دست زدن به اموال بقیه رو نداشتم ساکت بودم کلی حرف واسه زدن داشتم ولی زبونم قادر به حرکت نبود انگار لال شده بودم نمیدونم چند دیقه گذشته بود که باصدای در بخودم اومدم دانی وارد اتاق شد دستمو. گرفتو از اتاق اوردتم بیرون و گف
☆چرا خشکت زده ات رنگت سفید شده دستات سرده اخه بگو چیشده دختر با توعم
.: دانی اون....
☆ اون چی بگو
.: اون میخاد ازدواج کنه
دانی هینی کشید و پرسید
☆باکی
.: با...
☆اخه باکی بنال دیگه
.: بورا
☆خاک برسرم این دختره بالاخره کار خودشو کرد حالا تو چرا ماتت برده با توعم
.: یه لیوان اب بهم میدی
☆بیا بشین الان میارم
دانی رفت و با یه لیوان اب برگشت.....
#Part۳۹
بغض گلومو فشار میداد یعنی تموم ارزوهام تو یه ساعت برباد رف تموم اون رویاهای شیرینی که داشتم پوچ شد ناخاسته قطره اشکی که مانع دیدنم میشد با بازو بسته کردن چشام رو گونم سر خورد با همون بغضی که سعی در کنترلش داشتم پرسیدم
.: منظورتون چیه
ــ بابام بابای لعنتیم که بعد از 15سال الان بیادش افتاده که من وجود دارم میخاد من با اون ازدواج کنم اونم فقط برای اینکه ارزش سهام شرکتش بره بالا یعنی چند میلیارد پول ارزش اینو داره زندگی منو سیاه کنه
هیچی از حرفاشو نفهمیدم با صدای لرزونم گفتم
.: باکی باکی میخاین ازدواج کنین
هروقت اسم ازدواجو میاوردم ترس از دست دادن تهیونگ تو. وجودم صد برابر میشد درسته اون تا قبل این اتفاق هم مال من نبود ولی حداقل یه امید واهی داشتم الان اون امیدم پژمرده شده بود
که جواب داد
ــ بورا، میخاد من با بورا ازدواج کنم چرا مامانم اجازه این کارو به بابام داد من نمیخام مم نمیخام باهاش ازدواج کنم ات چرا اینجوری شد
دلم میخاست اون لحظه فقط بغلش کنم ولی اون دیگه مال بورا بود من حق دست زدن به اموال بقیه رو نداشتم ساکت بودم کلی حرف واسه زدن داشتم ولی زبونم قادر به حرکت نبود انگار لال شده بودم نمیدونم چند دیقه گذشته بود که باصدای در بخودم اومدم دانی وارد اتاق شد دستمو. گرفتو از اتاق اوردتم بیرون و گف
☆چرا خشکت زده ات رنگت سفید شده دستات سرده اخه بگو چیشده دختر با توعم
.: دانی اون....
☆ اون چی بگو
.: اون میخاد ازدواج کنه
دانی هینی کشید و پرسید
☆باکی
.: با...
☆اخه باکی بنال دیگه
.: بورا
☆خاک برسرم این دختره بالاخره کار خودشو کرد حالا تو چرا ماتت برده با توعم
.: یه لیوان اب بهم میدی
☆بیا بشین الان میارم
دانی رفت و با یه لیوان اب برگشت.....
۱۱.۲k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.