سرنوشت
#سرنوشت
#Part۴۲
.: منم از دیدنتون خوشحالم ببخشید فک کردم ایشون خونه تنهان و فقط برای ایشون صبحونه درس کردم ببخشید
» چرا عذر خاهی میکنی دخترم تقصیر تو نیس فقط بی زحمت یکم کره مربا به منم بده
چشمی گفتم که همزمان با اومدن تهیونگ شد سلام کرد منم جوابشو دادم انگار حالش بد بود اخه زیر چشماش کبود شده بود مشغول خوردن صبحونه شدن و هرزگاهی مادر تهیونگ بعم تعارف میکرد صبونه بخورم ولی میل نداشتم روی مبل داخل هال نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد دوباره سوجین زنگ زد جواب دادم که گف
=چخبر ات همه چی ارومه حالت خوبه
اون لحظه میخاستم حرص تهیونگو دربیارم با صدایی که مطمئنم شنید گفتم
.: اره عشقم حالم خوبه
=وا ات حالت خوبه چرا هزیون میگی
.: معلومه قربونت برم منکه عالیم ت خوبی
=بخدا یه تختت کمه باشه بابا روانی خدافز
.: خدافز دورت بگردم
سرمو برگردوندم که تهیونگ دقیقا روبه روم بود عصبی بنظر میومد اخ انقد من زجر کشیدم حالا توهم بکش
بعد از خدافزی کردن با مادر تهیونگ از خونه تهیونگ اومدم بیرون روی نیمکت گوشه حیاط نشسته بودم منتطر بودم تهیونگ بیاد چشمم به گلای رز قرمز افتاد از بچگی رز دوست داشتم رو لبه سرامیک باغچه نشستم گلبرگاشو نوازش میکردم و مث دیوونه ها با گلا حرف میزدم سنگینی نگاه کسی رو حس میکردم از جام بلند شدم که دیدم تهیونگ داره نگام میکنه.....
#Part۴۲
.: منم از دیدنتون خوشحالم ببخشید فک کردم ایشون خونه تنهان و فقط برای ایشون صبحونه درس کردم ببخشید
» چرا عذر خاهی میکنی دخترم تقصیر تو نیس فقط بی زحمت یکم کره مربا به منم بده
چشمی گفتم که همزمان با اومدن تهیونگ شد سلام کرد منم جوابشو دادم انگار حالش بد بود اخه زیر چشماش کبود شده بود مشغول خوردن صبحونه شدن و هرزگاهی مادر تهیونگ بعم تعارف میکرد صبونه بخورم ولی میل نداشتم روی مبل داخل هال نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد دوباره سوجین زنگ زد جواب دادم که گف
=چخبر ات همه چی ارومه حالت خوبه
اون لحظه میخاستم حرص تهیونگو دربیارم با صدایی که مطمئنم شنید گفتم
.: اره عشقم حالم خوبه
=وا ات حالت خوبه چرا هزیون میگی
.: معلومه قربونت برم منکه عالیم ت خوبی
=بخدا یه تختت کمه باشه بابا روانی خدافز
.: خدافز دورت بگردم
سرمو برگردوندم که تهیونگ دقیقا روبه روم بود عصبی بنظر میومد اخ انقد من زجر کشیدم حالا توهم بکش
بعد از خدافزی کردن با مادر تهیونگ از خونه تهیونگ اومدم بیرون روی نیمکت گوشه حیاط نشسته بودم منتطر بودم تهیونگ بیاد چشمم به گلای رز قرمز افتاد از بچگی رز دوست داشتم رو لبه سرامیک باغچه نشستم گلبرگاشو نوازش میکردم و مث دیوونه ها با گلا حرف میزدم سنگینی نگاه کسی رو حس میکردم از جام بلند شدم که دیدم تهیونگ داره نگام میکنه.....
۸.۲k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.