سرنوشت

#سرنوشت
#Part۴۰





لیوانو ازش گرفتم یه قلپ بزور از گلوم پایین رفت که دانی گفت
☆تو چرا اینجوری شدی اون میخاد ازدواج کنه تو چرا حالت بده

برا اینکه تابلو نکنم گفتم
.: فک کنم فشارم افتاده اخه صب صبحونه نخوردم میتونی امروز بجام وایسی حالم بده برم خونه
☆این. جه حرفیه حتما فقط مواظب خودت باش
باشه ای گفتمو از شرکت اومدم بیرون بلافاصله به سوجین زنگ زدم بعد از چندتا بوق جواب داد
=جانم بگو
دیگه دلم نمیخاست بغضمو کنترل کنم زدم زیر گریه
.: سوجین چرا اینجوری شد چرا باید زندگی من انقد بد باشه حالا من چجوری زندگی کنم

=چیشده چرا گریه میکنی
.: میتونی بیای پیشم میخام بات حرف بزنم
-=باشه باشه الان میام فقط گریه نکن

گوشیو قطع کردم و باتاکسی رفتم خونه به محض اینکه رسیدم خونه تنها فرمانی که مغزم بهم میداد این بود که فقط گریه کنم تا حالم بهتر بشه باصدای زنگ در ازجام پاشدم درو باز کردم سوجین با قیافه نگران بسمتم اومد وگفت
=چیشده زهره ترک شدم چرا انقد بیحالی

رو کاناپه نشستم با گریه بهش گفتم
.: سوجین قلبم داره میترکه اون داره ازدواج میکنه حالا من چیکار کنم

یهو منو. کشید بغلش و گفت
=گریه کن تا اروم شی شاید شاید به حکمتی داره حتما خیری تو کاره
با عصبانیت و گریه گفتم
.: اینکه اون داره ازدواج میکنه چه خیری برا من داره منی. که قلب و روحمو بهش باختم حالا جواب قلب شکستمو چی بدم قلبم حرف حالیش نیست درسته اون قرار نبود مال من بشه ولی کاش انقد بهش وابسته نمیشدم کاش هیچوقت نمیدیدمش لعنت بمن لعنت به تو تهیونگ لعنت به این حسی که حتی نمیزاره یه لحظه از فکرم دراد حالا چیکار کنم چرا انقد من بدبختم تازه داشتم روی خوش زندگیمو میدیدم چرا خدایاچرا انقد از من بدت میاد تو این زندگی دلم میخاست اون تکیه گاهم باشه چرا ازم گرفتیش.....
دیدگاه ها (۲۳)

#سرنوشت#Part۴۱اتقد گریه کرده بودم که حتی دیگه اشکامم درنمیوم...

#سرنوشت#Part۴۲.: منم از دیدنتون خوشحالم ببخشید فک کردم ایشو...

#سرنوشت#Part۳۹بغض گلومو فشار میداد یعنی تموم ارزوهام تو یه س...

#سرنوشت#Part۳۸ویو ات ازون ماجرا بیست روز گذشته بود اوضاع ارو...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭³ دسستم رو گذاشتم روی دستش که مث چی...

منی که می‌دونم این امگاعه ولی نمیتونم ثابتش کنم داستان اینطو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط