هم قدم باشهدا
هم_قدم_باشهدا
پتو ها را تقسیم کردم و رفتم تا یک گوشه ای بخوابم. فردا صبح کارهای زیادی داشتیم. هنوز چشمانم گرم نشده بود که صدای ناله ای، حواس مرا به خودش جلب کرد.
نگاه کردم. همه سرها زیر پتو بود. به دنبال صدا گشتم، تا باﻷخره پیدایش کردم. 50-60 متر آن طرف تر یک #نوجوان پتو را انداخته بود روی سرش و ضجه می زد. از خدا طلب #شهادت می کرد.
برگشتم. به حالش #غبطه خوردم. از کنار یکی از بچه ها که رد می شدم، صدای هقهقی توجهم را جلب کرد. آرام پتوی روی سرش را کنار زدم. داشت با صدای #گریه آن نوجوان، گریه می کرد.
نفر بعد را امتحان کردم. او هم همین طور. نفر بعد...نفربعد... همه زیر پتو گریه می کردند.
#کتاب_پیش_نیاز ، روایت47
#اخلاص
بیسیم چے
پتو ها را تقسیم کردم و رفتم تا یک گوشه ای بخوابم. فردا صبح کارهای زیادی داشتیم. هنوز چشمانم گرم نشده بود که صدای ناله ای، حواس مرا به خودش جلب کرد.
نگاه کردم. همه سرها زیر پتو بود. به دنبال صدا گشتم، تا باﻷخره پیدایش کردم. 50-60 متر آن طرف تر یک #نوجوان پتو را انداخته بود روی سرش و ضجه می زد. از خدا طلب #شهادت می کرد.
برگشتم. به حالش #غبطه خوردم. از کنار یکی از بچه ها که رد می شدم، صدای هقهقی توجهم را جلب کرد. آرام پتوی روی سرش را کنار زدم. داشت با صدای #گریه آن نوجوان، گریه می کرد.
نفر بعد را امتحان کردم. او هم همین طور. نفر بعد...نفربعد... همه زیر پتو گریه می کردند.
#کتاب_پیش_نیاز ، روایت47
#اخلاص
بیسیم چے
۲.۰k
۱۲ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.