part ❸❸🦭👩🦯
براتون محافظ گذاشتم چون ممکنه ربکا بخواد بهتون آسیب بزنه و لطفا تماس مشکوک داشتید زود به من اطلاع بدید... مخصوصا تو بورام
بورام « بله بله چشم....
_زمانی که نامجون داشت مسائل امنیتی رو برای پسرا توضیح میداد.... بورام بیخیال مشغول فیک خوندن بود... شاید خاص ترین شاخص اخلاقیش همین بود! به سرعت برق و باد موود عوض میکرد....
یونگی « بورام
بورام « هوم
یونگی « الان وقت فیک خوندنه؟
بورام « از کجا فهمیدی؟؟؟؟؟
جیهوپ « *پوکر... نشستی برای من فیک میخونی؟
بورام « ای بابا خب چیکار کنم....
کوک « راست میگه کاری باهاش نداریم دیگه
جیمین « هوسوکا.... بره بخوابه بهتر نیست؟
یونگی « مثل اینکه شما دوتا خیلی خوابتون میاد هااا
جیمین « یونگیا خواب که رفیق شیش خودت بود....
جیهوپ « نامجونا بهتر نیست امشب همه اینجا بمونید... این سه تا دارن چرت میزنن
_نامجون نگاهش رو به کوک و جیمین و بورام داد ... جیهوپ حق داشت... یه کم دیگه بیدار میموندن غش میکردن.... آهی کشید و گفت
نامجون « نگا با کیا داریم میریم سینزده بدر... جمع کنید برین بخوابید
کوک « بورام توی اتاقت جای سه نفر هست؟
بورام « عرررررر با کمال میل اره
نامجون « شما سه تا ! جدا میخوابید
کوک و جیمین و بورام « چراااا
یونگی « چون موندن شما توی یه اتاق یعنی فاجعه! دفعه آخری که توی خوابگاه با هم بودید سه میلیارد ضرر زدید
بورام « اون مال دوران طفولیت بود... الان بزرگ شدیم
یونگی « فقط از لحاظ فیزیکی رشد کردید.... هنوز بچه اید
کوک « یونگیا
جیهوپ « راست میگه... هر کدوم تو یه اتاق جدا! الانم برید بخوابید
جیمین « خب هیونگ شما سه تا چی؟
جیهوپ « یونگی و بورام قراره به زودی ازدواج کنن... پیش هم میخوابن.... من و نامجون هم توی یه اتاق
کوک « اووووو
یونگی « به چی فکر میکنی؟
کوک « هیچی
جیهوپ « این دوتا خروس جنگی هیچ کاری نمیکنن الکی دلت رو خوش نکن.... شب خوش
بورام « با یونگی رفتیم بالا و از اونجایی که خیلی خسته بود تصمیم گرفت اول یه دوش بگیره... منم توی این فرصت لباسم رو عوض کردم و خرس عروسکیم رو بغل کردم.... *خمیازه... چقدر خوابم میاد....
یونگی « یه هودی خاکستری و شلوار ورزشی هم رنگش پوشیدم و در حالی که موهام رو خشک میکردم از حمام خارج شدم.... بورام عروسکش رو بغل کرده بود و باهاش صحبت میکرد....
بورام « هی خرسی امشب حس میکردم رو ابرام! یونگی دوباره همون یونگی سابق شده بود.... خودش نمیدونه اما با همین توجه های کوچیکش ضربان قلبم رو کلی بالا میبره.... وقتی به خاطر لجبازی هام دعوا میکنه.... همه ی کارهاش باعث میشه قلبم براش بیتابی کنه.... اما خب یونگی منو دوست نداره.... نمیدونم چی کار کردم که دوستم نداره اما میخوام کاری کنم چشمش جز من شخص دیگه ای رو نبینه.... یعنی میشه؟
بورام « بله بله چشم....
_زمانی که نامجون داشت مسائل امنیتی رو برای پسرا توضیح میداد.... بورام بیخیال مشغول فیک خوندن بود... شاید خاص ترین شاخص اخلاقیش همین بود! به سرعت برق و باد موود عوض میکرد....
یونگی « بورام
بورام « هوم
یونگی « الان وقت فیک خوندنه؟
بورام « از کجا فهمیدی؟؟؟؟؟
جیهوپ « *پوکر... نشستی برای من فیک میخونی؟
بورام « ای بابا خب چیکار کنم....
کوک « راست میگه کاری باهاش نداریم دیگه
جیمین « هوسوکا.... بره بخوابه بهتر نیست؟
یونگی « مثل اینکه شما دوتا خیلی خوابتون میاد هااا
جیمین « یونگیا خواب که رفیق شیش خودت بود....
جیهوپ « نامجونا بهتر نیست امشب همه اینجا بمونید... این سه تا دارن چرت میزنن
_نامجون نگاهش رو به کوک و جیمین و بورام داد ... جیهوپ حق داشت... یه کم دیگه بیدار میموندن غش میکردن.... آهی کشید و گفت
نامجون « نگا با کیا داریم میریم سینزده بدر... جمع کنید برین بخوابید
کوک « بورام توی اتاقت جای سه نفر هست؟
بورام « عرررررر با کمال میل اره
نامجون « شما سه تا ! جدا میخوابید
کوک و جیمین و بورام « چراااا
یونگی « چون موندن شما توی یه اتاق یعنی فاجعه! دفعه آخری که توی خوابگاه با هم بودید سه میلیارد ضرر زدید
بورام « اون مال دوران طفولیت بود... الان بزرگ شدیم
یونگی « فقط از لحاظ فیزیکی رشد کردید.... هنوز بچه اید
کوک « یونگیا
جیهوپ « راست میگه... هر کدوم تو یه اتاق جدا! الانم برید بخوابید
جیمین « خب هیونگ شما سه تا چی؟
جیهوپ « یونگی و بورام قراره به زودی ازدواج کنن... پیش هم میخوابن.... من و نامجون هم توی یه اتاق
کوک « اووووو
یونگی « به چی فکر میکنی؟
کوک « هیچی
جیهوپ « این دوتا خروس جنگی هیچ کاری نمیکنن الکی دلت رو خوش نکن.... شب خوش
بورام « با یونگی رفتیم بالا و از اونجایی که خیلی خسته بود تصمیم گرفت اول یه دوش بگیره... منم توی این فرصت لباسم رو عوض کردم و خرس عروسکیم رو بغل کردم.... *خمیازه... چقدر خوابم میاد....
یونگی « یه هودی خاکستری و شلوار ورزشی هم رنگش پوشیدم و در حالی که موهام رو خشک میکردم از حمام خارج شدم.... بورام عروسکش رو بغل کرده بود و باهاش صحبت میکرد....
بورام « هی خرسی امشب حس میکردم رو ابرام! یونگی دوباره همون یونگی سابق شده بود.... خودش نمیدونه اما با همین توجه های کوچیکش ضربان قلبم رو کلی بالا میبره.... وقتی به خاطر لجبازی هام دعوا میکنه.... همه ی کارهاش باعث میشه قلبم براش بیتابی کنه.... اما خب یونگی منو دوست نداره.... نمیدونم چی کار کردم که دوستم نداره اما میخوام کاری کنم چشمش جز من شخص دیگه ای رو نبینه.... یعنی میشه؟
۱۸۳.۵k
۲۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.